پرنده چوبی

پرنده چوبی

۶ مطلب در آبان ۱۳۹۹ ثبت شده است

یک) تا بحال شده ایمانت را از دست بدهی؟ حتی برای چند لحظه؟

دو) گویا بی اعتمادی شرم آورتر از آن است که فریبمان بدهند!

سه) به دنبال نقطه شروعم.

چهار) کسی که میتواند تنهایی را لمس کند، آماده است عشق بورزد و یار کسی باشد.

پنج) چند وقت است هیچی ننوشتم. باید بیشتر بنویسم.

شش) در فکر آنم که بجای کلکسیون مجسمه های کوچک شیشه ای، کلکسیون روبیکم را تکمیل کنم. امروز بابا برایم روبیک اسکوب آورد، به سرعت حلش کردم و آنقدر چسبید که به خودم وعده دادم این بار بالاخره روبیک آینه ای را میخرم. هرچند باید پیشتر ازین ها میخریدم.

هفت) چرا کتاب فلسفه تنهایی اینقدر طول کشیده است؟ اطلاعات کتاب که خوب است، حتی بیش از آن که فکر میکردم بدردم میخورد اما چرا خواندنش از یک کتاب ششصد صفحه ای هم کندتر پیش میرود؟

هشت) گیاه پاپیتالم را تازه خریدم. من بهش نمیگویم پاپیتال. میگویم گل ستاره ای. برگ هایش مثل ستاره است. میخواهم در و دیوار اتاقم را پر کند. فقط الان یک قلمه ظریف ده سانتی است.

نه) اتاق را زیادی پر از پتوس نکردم؟

ده) کاکلی چقدر مرا دوست دارد؟

یازده) دلم یک عروسی یا مسافرت جانان میخواهد.

دوازده) درختچه مریضم خوب شده به گمانم.

سیزده) دوست دارم مادرن فمیلی ببینم اما خیلی هم دوست ندارم.

چهارده) بعضی ها هستند بهشان گله که میکنی بدهکار هم میشوی، نه تنها صدایت به جایی نمیرسد و ناراحتی ات رفع نمیشود که به آن اضافه هم میشود. چقدر این اخلاق حرصم میدهد.

پانزده) برای زیبایی پوست و موهایم تلاش میکنم، برایم مهم است زیبا باشند بدون لوازم آرایشی و شیمیایی!

شانزده) میگویند آدم های تنها به کارهای خوب خودشان بیش از حد بها میدهند.

هفده) دلم میخواهد کمی از ابله را بخوانم، کمی از شور زندگی، کمی از انسان خردمند یا انسان خداگونه، کمی از یا این یا آن، کمی از بار هستی. همینطور دوست دارم به دنیای هر کتاب سرکی بکشم اما این کار را نمیکنم. میگویم هر کتاب به وقت پیگیری صفر تا صدش. راستی کی جلوی مرا گرفته به هر کتاب نوکی نزنم و مطالعه ام را اندکی بی کیفیت نکنم؟

هجده) یک دفترچه جدید میخواهم. لیست ادبیاتم (مطالعات آینده و مطالعات انجام شده) دارد پراکنده میشود. این لیست وقتی منظم است به من انرژی میدهد.

نوزده) چرا من همیشه بعد از جر و بحث ها جمله های خوب به ذهنم میرسد؟

بیست) میخواهم یک آینه برای اتاقم درست کنم با طرح شیشه های رنگی قدیمی.

بیست و یک) همش به نام تنسی ویلیامز برخورد میکنم. پای تلویزیون، توی کتاب، روی در و دیوار شهر، میان حرفهای دیگران. اما هیچ موقع فرصت نمیکنم اثری از او را بخوانم. این موضوع هربار به خاطرم می آید، آزروده ام میکند.

بیست و دو) یک دیوار سفید دارم در اتاقم. با اینکه هشت تابلو از خطاطی ها و نقاشی ها و کارهای هنری ام دارم اما به آن دیوار نصبشان نمیکنم. دیوار را سفید گذاشتم چون میخواهم علاوه بر قاب هایم، تصویر چند شخصیت برتر و اثر برتر را هم به آن ها اضافه کنم. آن هم در حالی که گیاه هایم مانند شاخه های رونده میانشان قد میکشند و کادر جنگلی میسازند.

بیست و سه) من یک اصطلاح دارم، میگویم آدم باید اول خوش فکر باشد. فکر خوش، انتخاب های دقیق تری میکند. تصمیم هایش برای اینکه گوش و چشم و ذهنش چه دریافت کند، بهتر از حالت عادی است. تزریق داده خوب به روح و روان را نباید دست کم گرفت.

بیست و چهار) هدررفت فکری اتفاق افتاد. یکی از متن هایم پاک شده است. من متن هایم را از عمق جان دوست دارم و تمامشان نتیجه سامان دادن تراوش های بهم ریخته ذهنم است، آن هم به سختی. حال با فقدان ضبط یکی از فکرهایم چه کنم؟ خوب متنی بود. راجع محبت و هدیه و لیست. امان ازین اینترنت که امانت دار صددرصد خوبی نیست. اینجاست که آدم میگوید دود از کنده همان دفتر و قلم بلند میشود.

بیست و پنج) چرا موضوعاتی که به ذهنم میرسد یک جا نمینویسم؟ تاکنون چندین موضوع بکر را فراموش کردم.

بیست و شش) در طی روز، زمانی که درب تراس را باز میگذارم، صدای فواره محوطه در اتاقم میپیچد و برایم تداعی کننده آبشارهای گمگشته در دل طبیعت است.

 

ذهن من اینگونه میچرخد و این‌ها چرخش لایه بیرونی هزارتوی آن است.

 

۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۳ آبان ۹۹ ، ۰۱:۲۸
طاهره نیک مهر

دقت کرده اید که همه ما در دنیای خودمان محقیم؟ همه مان بر این باوریم تمام حقوق دیگران را به جا آورده اما خودمان حقوق ضایع شده ای داریم که یک نفر به ستم از ما ستانده است. شاید ادعایمان درست باشد، ولی طرف مقابلمان هم دقیقا چنین طرز فکری دارد. او هم در دنیای خودش محق است و مورد ظلم واقع شده، حقی پایمال نکرده و تنها یک قربانیست. داستان هرطرف را که میشنویم، گوش پذیرش داریم. داستان هرطرف در عین شباهت، بسیار متفاوت است از دیگری.

اما در این داستان یک نفر سخت می بازد. چون در داستانی که دو طرف به قوت خود را برحق بدانند، یک نفر شدیدا در اشتباه است، اشتباهی که روز پی بردن به آن روز دردناکی خواهد بود و روزهای پس از آن روزهایی دردناکتر. روزی که میفهی بنیان فکرت را بر پایه ای کاهی بنا کرده بودی. حال هرآنچه که شالوده اش این طرز فکر بوده، ضربه سختی میخورد. آنقدر موضوعات مختلف در زندگی ات از قبل این ضربه فرو میریزد، که نه تنها باید از نو شروع کنی، که اگر هم نیرویش را داشته باشی با خود میگویی از کجا معلوم دوباره هم به این خطا نیفتم و اینقدر کج نیندیشم.

اما آن طرف که خود را محق میدانست و درست هم فکر میکرد، روزی که تمام دنیا و آدمهایش میگویند راست میگفتی تو، چقدر زجر کشیدی، روزی که اعتراف ها همچون آب سرد گوارایی جگر گداخته اش را خنک میکند، زندگیش شروع میکند به پیشروی و سنگ لای چرخ روانش کنده میشود و نفسی میکشد و لبخندی میزند و به آرامشی میرسد که آینده را میسازد و میسازد و میسازد.

اینجا آن شعر جان بخش مولوی را باید مرور کرد که محسن چاووشی با حزن و تاثر فراوان آوازش را سرمیدهد:

به هر چیزی که آسیبی کنی، آن چیز جان گیرد / چنان گردد که از عشقش بخیزد صد پریشانی

واقعا به هر آنچه آسیب بزنی، فریاد دلش حقش را از تو میستاند.

بعضی ها غافلند ازینکه "روزگار میگذرد"

روزگار گذشته که حالا کرونا آمده و در کمین خیلی هایمان پشت درب خانه هایمان رژه میرود، روزگار گذشته که این بیماری خیلی آدمهای سلامت و جوان را زیرخاک میپوساند الان. این روزگار بدتر از این ها هم میتواند بگذرد. جوری میتواند بگذرد که حماقت ها را توی صورتمان فریاد بزند. چیزهای کمی ثابت میمانند و خوردن حق دیگری جزو آن نیست. تیره و تار کردن دنیای دیگری جزو آن نیست.

حال من در انتهای این متن میخواهم بنویسم که من ستاندن حقم از آدمهای ناحق را به وکیلی سپردم که حتی یک پرونده شکست خورده ندارد.

 

۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۵ آبان ۹۹ ، ۱۷:۵۶
طاهره نیک مهر

الان پاییزه. کتابایی که توی تخفیف بهاره خریده بودم، همرو خوندم. الانم مشغول خوندن کتاباییم که توی تخفیف تابستون خریدم. چنتا از کتاباییم که بین این دوتا تخفیف خریده بودم، خوندم و همین روزام منتظرم بهم زنگ بزنن تا برم خریدای تخفیف پاییزمو تحویل بگیرم.

درباره معنی زندگی، بار هستی، ابله، در انتظار گودو، هملت، اتللو، وقتی نیچه گریست، تهوع و وایزنبرگ اوهایو. چقد واسه خوندن این آخری مشتاقم. مشتاقم بدونم شروود اندرسون چیکار کرده واسه ادبیات که میگن نوی تاریخ مورد کم لطفی واقع شده و اونطور که باید، با زنده نگه داشتن اسم و آثارش، ازش قدردانی نشده. چیکار کرده که ناشناس بودنش توی عصر حاضر، ظلم به این نویسنده تلقی میشه. چیکار کرده که همینگوی باید ممنونش باشه و چه اثر و فکر جاودانی به جا گذاشته که با وجود تاثیر گذاشتن روی دنیا و زندگی مردمش، هم چنان گمشده و گمنام بزرگ تاریخ ادبیاته. حتما وقتی کتابش به دستم رسید و خوندمش میام اینجا راجعش مینویسم، چه چیزی دستگیرم شد، چه نشد، چه خوب بود و چه خوب نبود.

این روزا دوران خلوتی رو دارم سپری میکنم که بشدت باهاش سازگارم. این دوران خلوتی کمکم کرد تا بالاخره به آرزوی دیرینه‌ام نزدیک بشم، خوندن کتاب فراوون. قبلا داشتم توی دنیای هنر تلاش میکردم. حالا شیفت پیدا کرده روی ادبیات. حس میکنم دنیای رنگ ها و کلمات تنها پناهگاه‌های روانی و ذهنی و عاطفی بشریت باشن، آدمو جوون و بیداردل و روشنفکر نگه میدارن و برای من به شخصه تنها روزنه‌های امید توی این روزگارن. قبلا رویای خلق اثر خارق‌العاده ای رو داشتم که جهان و آدماشو تا سال‌ها متاثر کنه ولی فهمیدم فعلا همین که خودمو انسان پرورش بدم به قدر کفایت خارق‌العاده هست. مضافا بر این اینکه شاهکارای هنری و ادبی همه از فکرایی زاده شدن که انسانیت در خوی و سرشتشون بوده. بدون انسانیت نمیشه دنیا رو متاثر کرد و تغییر به وجود آورد... و انسان بودن چقدر سخته. اینکه خوش فکر کنی و ارزنده، اینکه سرت پر باشه از تحلیل‌های به‌موقع، اینکه لبریز باشی از رفتارهای لطیف و دقیق و شایسته، اینکه بتونی بدون منت فداکاری کنی و بگذری، اینکه به وفتش محکم باشی و نه بگی و جسارت و حتی رذالت بخرج بدی، همون رذالتی که شکسپیر میگه اگه به وقتش به کار ببریش نیکو و نافع میشه. اینکه زیبایی و حسن رفتار از وجناتت بیداد کنه، اینکه بتونی عمق حرف‌ها، نگاه‌ها، تصویرها و فکرها رو دریافت کنی. اینکه ذهنت اونقدر ورزش کرده باشه که ارزش‌شناسی بلد باشه، اینکه دلت اونقدر تمرین کرده باشه که مطابق ارزش‌ها بزرگ شده باشه، اینکه هیچ موضوع کج و گوشه‌داری در تو راه نداشته باشه و به تو و وجود تو شباهتی نداشته باشه و و و...

شایسته بودن و انسان بودن خیلی کار سختیه.

۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۴ آبان ۹۹ ، ۱۷:۴۹
طاهره نیک مهر

برای آنچه میخواهید، تا کجا حاضرید از خط قرمزها عبور کنید؟

عده‌ای هستند که وقتی چیزی را میخواهند اصلا خط قرمزی برایشان وجود ندارد. هیچ محدودیتی متوقفشان نمیکند، همیشه دروازه‌ جدیدی پیدا میکنند تا از آن عبور کنند به این امید که پشت آن همانی باشد که میخواستند. ولی گاهی گیت‌ها را یکی پس از دیگری میگذرانند بی آنکه آنچه در انتظارش بودند بیابند. اما باز هم خط محدودیت را جابه‌جا میکنند و آن را به محلی دورتر منتقل میکنند تا پا فراتر بگذارند و پیشتر بروند و همینطور ادامه میابد.

نمیدانم غرور است یا خودخواهی، شاید هم هردو یکی باشد که همچون افساری به گردنشان، دائم مجابشان میکند که هنوز مرحله پذیرفتن و واقع‌بینی فرا نرسیده، جلوتر برو و آن خط قرمز را هم رد کن. از آن یکی هم بگذر. عیبی ندارد هرچقدر هم که تو را خیالباف کند.

کم‌کم باوری کاذب در آن‌ها شکل میگیرد که برای رسیدن به آنچه میخواهند اما در قدرت اختیارشان نیست، هیچ محدودیت و حریمی وجود ندارد.

عاقبت چه بر سرشان می آید؟

۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۴ آبان ۹۹ ، ۱۷:۲۷
طاهره نیک مهر

چند روز است زندگی و افکار خرچنگی‌ام از آن وجه زندگی برایم رونمایی کردند که خیلی قبیح است. همان روی زندگی که آدم را وادار میکند بگوید:

"رحم هم خوب چیزیست بخدا."

"بد نیست کمی هم نمک شناسی و معرفت."

"جوانمردی کجا رفته که حتی گَردی از آن به رفتار کسی باقی نمانده."

 

یادم میاید وقت‌هایی را که غصه برایم چیزی نبود جز نگرفتن ستاره‌های دانش آموز برتر.

ذهنم پر است از سوال. سوال‌های دردناکی که بی رحمی‌های دنیا برایم از آن پرده برداشته است. بی جوابند تمامشان و کتاب‌هایم به کندی و سختی جوابشان را تحویلم میدهند. این را عمیقا حس میکنم که مفاهیم رنج‌آور حیات را بیش از آن چه باید، درک و دریافت میکنم. رنج و درد و غم برای من همچون اتاقی صدضلعی است که تمام اضلاعش با آینه پوشیده شده و تصاویری چنان تودرتو خلق شده که هزاران هزار کنج و گوشه جدید پدید آورده است. این چنین است که دریافت من از موضوعات رنج‌آور تمامی ندارد. من میتوانم صدها تعبیر و تفسیر و زاویه داشته باشم از ناراحتی‌ها. زاویه‌هایی که تمامی ندارند و من قادر به درک و تماشای همگیشان هستم. ذهن من اینگونه است. نسبت به ارزش‌ها بیش از حدی که بتوانم تجزیه و تحلیل کنم، فعال است. گاهی دیوانه میشوم ازینکه بقدر دریافت‌هایم، فعلیت ندارم. من میفهمم نگاهی که خستگی‌های روانی را یدک میکشد. متوجه میشوم وقتی دردی و غمی حتی از ثانیه‌های عمر کسی میکاهد. من رنج‌های تمام آدم‌های دنیا را با عینکی ورای دید بشری رصد میکنم و قلبم به ازای تک‌تکشان پژمردگی میکشد. من حتی میفهمم وفتی کسی رنجش را دفن میکند یا وقتی از همان ابتدا خود را برای ناراحت شدن دست کم میگیرد و میخندد و خود را مستحق ناراحت شدن نمیداند. همین هاست که باعث شده کمتر خود را به دست دنیا و مردمانش بسپارم، کمتر شرایط را واگذار کنم، کمتر اعتماد کنم. زیرا رنج احتمالی نهفته در تجربیات من تلخ نیست، زهر هلاهل است. دیدی بعضی تلخی‌ها تا ساعت‌ها و روزها از زبانت پاک نمیشود؟ من این چنین رنج میکشم. نمیتوانم به خاطر تجریه خود را نابود کنم. چون من تجربه نمیکنم. من همه موقعیت‌ها را زندگی میکنم. هرچند که تلاش کردم و در چند تجربه زبانم چنان زهرآلود گشته که هنوز که هنوز است اثر و ماندگاریش مانع از دل دادن به تجربه جدیدی شده است.

با اینکه در آرامش، گوشه‌ای دنج و بی‌تنش یافتم اما حتی مشاهده اطرافم ملال‌آور است. میبینم پستی‌ها و پلیدی‌ها را هنوز. لمسشان میکنم.

دوست داشتم رو در روی بعضی‌ها میگفتم:

- خیلی نمک‌نشناسی تو

- چقدر رذل و بی‌وجدانی

- تو پست فطرت را به قوی ترین وجودی که میشناسم سپردم. حتی خودم هم برای عاقبتت میترسم. البته خود احمقت ترس چه میفهمد.

- کسی به تو حرمت نگه داشتن یاد داده؟ فکر نکنم.

 

عجب عصبانیم من! ولی نه اصلا عصبانی نیستم. فقط تصور رو در رویی با برخی‌ها انرژی‌های انباشته و نهفته وجودم را آزاد میسازد.

ولی این را مطمئنم؛ من هیج موقع به هیج احدی این حرف‌ها را نخواهم زد. آن‌هایی که لایق این حرف‌ها هستند، برای من یا مردند یا در حال احتضارند. فقط داغی پشت دستم را نگه میدارم، آن هم برای از یک سوراخ دوبار گزیده نشدن.

۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۳ آبان ۹۹ ، ۱۸:۳۲
طاهره نیک مهر

عصبانی ام. خیلیم عصبانیم. از خودم که فکر میکردم به یه عده خیلی نزدیکم و باهاشون صمیمی ام در حالی که اونا این احساسو به من نداشتن. ازینکه کلی سادگی کردم و مهربونی کردم و باعث شدم دورم پر بشه از آدمای آسیب رسان. من بزرگترین ضربه های زندگیمو از کسایی خوردم که فکرشم نمیکردم. برخلاف خیلیا من به راحتی نمیتونم این قبیل موضوعاتو هضم کنم. دائم یه چیزی توی وجودم اعلام میکنه که حل نشده باقی مونده. ولی میدونی چیه؟ گور باباشون. دارم سعی میکنم بیخیال و بی تفاوت نسبت به اونا، شاد باشم و زندگی کنم. این متن هیچ قصد و انگیزه ادبی نداره. بیشتر قصدش اینه منو از شر عصبانیتام راحت کنه. قبلا توی این جور موقعیتا غصه میخوردم. روح و روانم فلج میشد ولی الان عصبانیم. تحمل عصبانیت آسونتر از رنجه. شایدم فقط بخاطر تازگی این احساس اینطوری فکر میکنم. اما بنظرم احساس عصبانیت توش حق به جانبی ای هست که توی رنج و غم نیست، همینم تحملشو آسونتر میکنه.

امروز خیلی از رنجای زندگیمو حذف کردم. عادت کردن به پروسه جدید سخته ولی تا حالا که خوب پیش رفتم.

 

راستی برای من که سه روز اول دائم میومدم وبلاگم و متن مینوشتم، شاید اینکه چندین روزه نیومده بودم و هیچی ننوشته بودم حاکی از جوگیری توی روزای اول بوده باشه ولی خوبه که اینجارو واسه یه ذره جوگیری دارم. چون من آدمیم که نفرتم از جوگیری باعث میشه اشتیاق و هیجان اولیه ای که واسه موضوعات مختلف دارم بروز ندم و خویشتندار رفتار کنم. چون اصلا دوس ندارم آدم ناگهانی و برای مدت کمی به چیزی علاقمند و پایبند باشه و باز به همون ناگهانی و سرعت اون موضوعو به کل رها کنه. اینجوریه که به بعضیا میگن مودی و دمدمی، چون اجازه نمیدن علاقشون به یه موضوع از آب و گل نامطمئنی و نپختگی دربیاد.

 

خب این چند خط بالا رو باید مینوشتم تا فراموش نکنم. برگردیم به موضوع دایورت. من سرم و ذهنمو عین گوشی تلفن دایورت کردم روی بیخیالی و شادی و پررویی و زندگی شخصی. بسمه هرچی غصه خوردم که کی ناراحته و کی دلخور شد. حالا من دلخورم. با همه وجودم دلخورم و آخرین چیزی که بهش احتیاج دارم برطرف شدن کدورت و دلخوری آدمهای دلخوره، در این حد بهش احتیاج ندارم. نمیگم راحته، اتفاقا سخته ولی راحتتر از تلاش برای رفع ناراحتیا و حلشونه.

من بسمه هرچی که به پای آدما صبوری کردم. بسمه هرچی فرصت دادم به داشتن روابط سالم و صمیمی.

خوبیه خلوت اینه آدمو برای ناملایمات درونی قوی میکنه.

۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۳ آبان ۹۹ ، ۱۷:۴۱
طاهره نیک مهر