امشب میتونم با تمام سلولهای بدنم حالت تهوع رو حس کنم، انگار حتی چشمام هم میخوان تلخیهایی که توی دنیا میبینن رو بالا بیارن. میدونم یه عالمه اشک توی وجودمه که سرازیر نشدنشون داره سلولهای مغزمو میسوزونه و جزغاله میکنه. تمام حواس پنجگانهام بر علیه منه.
میگذرم. از جملههای بی مصرفی که فقط حالم رو بدتر میکنن، عبور میکنم.
نگرانیهام اونقدر زیاد هستن که گاهی فکر میکنم توانی برای آینده ندارم، اما از طرفی نمیتونم بپذیرم رنجی که تا امروز مثل سایه دنبالم بوده، بیهوده باشه.
رنج میکشم، کتاب میخونم، کمتر رنج میکشم.
رنج میکشم، فیلم میبینم، کمتر رنج میکشم.
رنج میکشم، خانوادهمو بغل میکنم، کمتر رنج میکشم.
رنج میکشم، برگی در گیاهانم میشکفه، کمتر رنج میکشم.
رنج میکشم، همه چیزو به خدا میسپارم، کمتر رنج میکشم.
رنج من پیوسته است اما تلاش برای کم کردنش، پیوستگی بیشتری داره. من سالهاست در نبرد با ترس و اضطرابم. با اینکه زیادی خستهام و دلم میخواد ازین جدال انصراف بدم اما نمیتونم. نمیتونم این همه تلاش رو به تسلیم واگذار کنم. من مدتها پیش انتخاب کردم که ادامه بدم.