پرنده چوبی

پرنده چوبی

دوستِ من، نوشتن

سه شنبه, ۱۵ تیر ۱۴۰۰، ۰۴:۴۴ ب.ظ

مدتی است که نمینویسم. نوشته هایم در بهترین حالت پیش نویس میشوند در وبلاگ و منتشرشان نمیکنم. اصلا نمیتوانم به آسانی گذشته بنویسم.

و حتم دارم که مشکل ازین نیست که حرفی برای گفتن ندارم. مشکل اینجاست که در اصلِ گفتن و چگونه گفتن آشفته شدم. از توی این سر که هزاران هزار فکر و حرف و رنگ و ایده میگذرد اما وقتی میخواهم درموردشان بنویسم دائم از خودم میپرسم "واقعا من چه میدانم؟ شاید اینطور که من فکر میکنم نباشد! چرا باید منطق فکری من درست باشد؟" دائم فکر میکنم جمله ها و ایده هایم شبیه به حرف های ایرادگیرانه صد من یک غازی میشود که این روزها بازارشان حسابی داغ است. فکر ها و ایدئولوژی هایی سرشار از قضاوت های پنهانی و خودبرتربینی های نهان و ایرادگیری های یک جانبه. جمله های پر مغز نمایی که از جامعه ایراد میگیرد و سعی در اصلاح و نقدش دارد اما شیوه بیان خودش در انتقاد، نیاز به اصلاح فراوان دارد. انگار فقط یک نفر باید به انسان معترض به وضعیت کنونی انسان ها و جامعه بیاموزد چگونه مودبانه انگشت اتهامش را به این و آن نشانه برود. این جنس فکر ها مانع میشود بنویسم چون باز هم درنهایت مدام از خودم میپرسم "تو چه میدانی؟"

ذهنم آشفته بازاری است که بیا و ببین. پر است از ایده. پر است از کشفیات تازه و زاویه نگاه های جدید اما نمیتوانم راجع بهشان چیزی بگویم. 

البته از غم ننوشتن که بگذریم، من این ننوشتن را یک جورهایی خوب هم تعبیر میکنم. به عقیده من مرحله هایی در یادگیری وجود دارد که فهم انسان در آن‌ها پخته میشود و تا وقتی در آن مرحله به سر میبری توانایی هایت را دائم زیرسوال میبری، توانایی هایی که سابق براین گمان میکردی داشتی و در آن عرصه صاحب نظری بودی.

من این اواخر بیشتر از قبل کتاب خواندم. اینقدر چشمم جملات توصیفی زیبا دید که حالا نوشته هایم را نامنسجم و تاحدی نازیبا میبینم. مدام با خودم میگویم نویسنده چطور چنین جمله‌ و نگاه زیبا و در عین حال ساده و روانی داشته که معنایی تا این حد عمیق را از پس یک سوژه به ظاهر پیش پاافتاده بیرون کشیده است. سوژه ای که بارها پیش چشم من تکرار شده اما من آن را ندیدم. مگر میشود این‌ها را خواند و به جمله های خود رضایت داد. من فکر میکنم الان در یکی از همین مرحله های پختگی باشم. مرحله ای که عیوب توی ذوف زننده کارت، کاری که پیش تر حسابی خودت را در آن قبول داشتی، توی چشم میزند و قدرت تو را برای خلق همان جنس کارهای مشابه میگیرد اما درعوض سعی میکند ذهن نویسنده ات را کمی سامان دهد. من به مهدیه میگویم گاهی حس میکنم ذهنم مشابه یک اتاق بایگانی است پر از پوشه. منتهی پوشه هایش همه کف زمین بخش شده و برگه های هر پوشه به اطراف پراکنده شده است. همان طور که در فیلم‌های آمریکایی، جاسوس به خانه امنی نفوذ میکند و دنبال مدرکی میگردد اما در هیچ جا پیدایش نمیکند، به همین خاطر هرلحظه آن جا را به هم ریخته تر میکند طوری که در نهایت نمیتواند در آنجا قدم از قدم بردارد و حتی جای سوزن انداختن پیدا نمیشود. من فکر میکنم ذهنم اینطور است. پر است و این سرشاری حتی اذیتم میکند چون باید روی کاغذ بیاورم یا برای کسی با جزئیات بیان کنم اما آنقدر سازمان یافته نیست که پراکندگی نوشته هایم توی ذوق نزند.

این روزها فقط میخوانم و چون میخوانم بابت ننوشتن خیلی جوش نمیزنم. این خواندن ها ذهنم را در مسیر نوشتن نگه میدارد حتی اگر ننویسم.

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۰/۰۴/۱۵
طاهره نیک مهر

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی