پرنده چوبی

پرنده چوبی

۳ مطلب در خرداد ۱۴۰۰ ثبت شده است

تا حالا شده احساس کنین هیچ کس نیست که بهش شباهت داشته باشین؟

این حرف شاید از خودبرتربینی باشه، شایدم کاملا برعکس از کمبود اعتماد به نفس باشه. هر چی باشه اعتراف بهش احساس خوبی داره. آره من اعتراف میکنم: هیچ کس نیست که احساس کنم بهم شبیهه. البته چرا، کسایی بودن که شباهتایی داشته باشیم اما سر یه نقطه عطف هایی اونا یکجور عمل میکنن و من یکجور دیگه. و چقد مهمه نقطه عطف ها در تعیین شباهت آدما!

من به ازای تمام روزهایی که این احساس رو دارم، این احساس دلسرد کننده که حتی یک نفر شبیه بهم نیست و به ازای تمام روزهایی که دوستی ندارم و تنهام، آرزو میکنم و امید دارم که صاحب تمام این نقش هارو در یک نفر ببینم و اون به ازای تمام تنهایی هایی که کشیدم رفیقم میشه. کسی که دوست نداشتنش ترسناک نیست و بوی مرگ نمیده. 

میگن اگه میخوای یکی رو بشناسی، یا یه مدت باهاش هم خونه شو یا هم سفر. ولی میدونی من تازگی فهمیدم که اگه میخوای یکیو بشناسی، واقعی ترین ورژنشو بشناسی، دوستش نداشته باش. نمیخوام ازین شعارا بدم که ببین چقدر میمونه و فلان و بهمان. احتمال قوی داره که نمونه. ولی منظور من موندن یا نموندنش نیست. دوستش نداشته باش تا ببینی با تو چیکار میکنه، چقدر خشم و نفرت نثارت میکنه، چقدر عذابت میده، چقدر دیگه براش مهم نیس تو با کاراش آسیب ببنی، چقدر مرده و زنده ات براش یکی میشه. دوستش نداشته باش تا ببینی انتقام میگیره یا نه. و اگه انتقام میگیره چجوری اینکارو میکنه. وقتی یکیو دوست نداشته باشی تازه میفهمی تورو به خاطر خودت دوست داشت یا خودش یا هر چیز دیگه. میدونی وقتی یکیو دوست نداشته باشی دیگه منطقی نیست به منافع تو اهمیت بده وقتی آدم منفعت طلبی باشه. پس یجورایی میشه فهمید چقدر اهل منفعت فردی خودش بوده و جقدر اهل منفعت دونفره جمعی.

بنظر من آدما وقتی خود خود واقعیشونن که از دوست داشتنشون دست بکشیم. حداقل این، یکی از موقعیت هایی هست که خود خودشونن. من از بیشترشون میترسم. آدما یکی از ترسناک ترین ماسک هاشونو توی این لحظه دارن. 

من از شدت آسیبی که توی این لحظه بهم وارد میشه میفهمم که اون آدم و دوست داشتنش چقدر خودخواهانه یا دگرخواهانه بود.

دگر خواه! خیلی کلمه قشنگیه نه؟ انگار توی کلمه اش یه عالمه آبرو و اصالت و صلح وجود داره. اونی که دنیارو مدام از چشم اطرافیانش اسکن میکنه و علاوه بر خودش، شرایط رو با زاویه نگاه اون ها هم آنالیز میکنه، میتونه خیلی آدم جذابی باشه. آدم جذابی که این روزا خیلی کمه.

محوریت فرهنگ و جامعه ی این روزها، خوده. خودمحوری و فردگرایی چیزیه که حتی توی کتابای خودیاری هم زیاد به چشم میخوره. شعار خودت باش و عمل بهش تبدیل به یه ارزش شده. یه ارزشی که فقط از نزدیک ارزشه. وقتی دور میشیم و یه لانگ شات ذهنی از جامعه رو در نظر میگیریم، میبینیم که اخلاق و مسئولیت اجتماعی نه تنها مرده که حتی راجعش حرف زدن یا اسمش رو بردن هم مسخره است و کلی برو بابا نصیبمون میکنه.

دگرخواهی و جامعه گرایی از بین رفته. حداقل دیگه با چشم غیرمسلح مردمی دیده نمیشه، چشمی که چیزی از علم و آمار نمیدونه اما وقتی میون دوستاش یا مردم توی خیابون قدم میزنه، جدابودن این جمعیت عظیم رو از هم حس میکنه.

هممون چون زندگی خودمونه، بدن خودمونه، وسایل خودمونه، پول خودمونه و کلا هر چی داریم مال خودمونه قانع شدیم که میتونیم توی شعاع خودمون هرجوری که اختیار میکنیم عمل کنیم ولی میدونی راستش اینه که نتیجه خودم خودم ها داره هممونو نابود میکنه نه فقط خودمونو. سریال بلک میرور در همین موضوع نکته های خوبی رو گوشزد میکنه، هرچند که بیشتر تمرکزش روی رابطه انسان با تکنولوژیه اما خب همین تکنولوِژی به یکی از پررنگ ترین و اصلی ترین بخش های زندگیمون تبدیل شده. 

من شنیده بودم کسایی که افسردگی دارن یا به هر دلیلی حال روحی مساعدی ندارن این سریال رو نبینن و من هم پشت دستم رو پیشاپیش داغ کرده بودم که سمتش نرم. اما امان از وقتی که موضوعشو فهمیدم و نتونستم مقاومت کنم، سه قسمت رو طی یک شب دانلود کردم و در حالی که برای خودم یه پودینگ شکلاتی خوشمزه درست کرده بودم، به تماشای اپیزود یک از فصل یک نشستم. برای اونایی که این سریال رو هنوز ندیدن، اینو میگم: تصدیق میکنم که تماشای این سریال برای حال روحی بد، بده... بد. وقتی آدم حال روحی خوبی نداشته باشه دنیارو در هر صورت آشغال میبینه، حالا دیدن سریالی که بی پرده و واقع گرایانه آدمو با پلشتی ها و کژی های عصر پیشرفته امروز رو در رو میکنه، اوضاع رو واسه همچین ذهن پریشونی سخت تر میکنه و حال دلشو ازونی که بود ناامیدتر میکنه. اما این چیزی از خوبی سریال کم نمیکنه. برای من اینطور بود که شیرینی پودینگ زیرزبونم بدون طعم شد و از نیمه اپیزود به بعد لپ تاپ رو خاموش کردم ولی بعد از یک هفته ده روزی، وقتی که حال خوبی داشتم اپیزود رو تموم کردم و به نظرم توی این اپیزود به شکل توی ذوق زننده خوبی میگه که دنیا و اخلاق اجتماعی چقدر به تباهی رفته و اینستاگردی های روزانه و شبانه ما که فکر میکنیم به هیچ کس مربوط نیست و به هیچ چیز آسیبی نمیزنه، در واقع داره اخلاقی رو در ما شکل و پرورش میده که اگر تمام آدم های اطرافمون هم مثل ما بهش مبتلا باشن، تمام بافت جامعه آسیب میبینه تا جایی که زندگی های فردیمون رو هم مختل میکنه. خیلی جالبه زندگی ای که به هیچ کس ربطی نداره، درواقع هم روی زندگی های اطراف تاثیر میذاره و هم از زندگی های اطراف تاثیر میگیره.

مطمئنم به محضی که تسلط بیشتری رو اعماق تاریک فکرم داشته باشم، باقی اپیزود هارو هم تماشا میکنم.

من واقعا دوست دارم روزی رو ببینم که آدم های جامعه گرا و دگر خواه زیاد شدن.

و همینطور روزی که درب تموم کارخونه های تولید سیگار تخته شدن.

۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۹ خرداد ۰۰ ، ۲۲:۱۵
طاهره نیک مهر

خب بهتره اینجوری شروع کنم که بگم هیچ نقطه شروعی ندارم. هیچ ایده ای ندارم که چطوری این متن و احساساتی که توی وجودم انبار شده بنویسم ولی خب میخوام مثه نقاشی ترسم که فقط مداد و گذاشتم رو کاغذ و دستم رو رها کردم تا احساس ترسم رو روی کاغذ خالی کنم، اینجا هم همین کارو انجام بدم. میخوام انگشتام رو روی کیبورد رها کنم تا هرچی که به ذهنم رسید تق تق تایپ کنن. بدون تعلل و بدون فکر به آراستگی متن.

امشب خیلی دلتنگ بودم، دلتنگ یه سری آدمایی که نمیدونم چقدر احتمال داره در آینده باهاشون برخورد کنم اما دوست داشتم میبودن.

میدونی چیه؟ هنوز یه جمله نگفته و یه خط ننوشته چشام میسوزه و پر از خواب شده. امشب یه آرزوهایی کردم، یه قولایی از خدا گرفتم و با اینکه بی صبرانه انتظار تحققشون رو میکشم اما وفتی به اون میسپرم حتی اگه بهش نرسم هم خوبم. وقتی به اون میسپرم، خیالم راخته که اگه شدنی باشه اتفاق میفته.

۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۹ خرداد ۰۰ ، ۰۰:۰۹
طاهره نیک مهر

بقول یک دوست، کاش میشد به خواب رفت و سه ماه بعد بیدار شد، شش ماه بعد یا اصلا یک سال بعد، همان وقتی که عامل ترس های آدم نابود شدند.

بعضی شب ها به مرگ، شیرین می اندیشم، از ایده اینکه صبح به روال همیشه و چالش های هرروزه اش شروع نشود احساس شادی شیطنت آمیزی میکنم.

از وقتی کتاب میخوانم خوب نمینویسم. هرچه مینویسم پراکندگی توی ذوق زننده ای دارد. حتی برای خودم که نویسنده شان هستم. 

این روز ها حال عمومی خوبی ندارم اما تلاش میکنم قوی و مساعد باشم، نه در ظاهر، در اعماق وجودم میخواهم احساس کنم حالم خوب است. میدانید دیگر خسته شدم از اینکه مدام یک غصه تکراری را خوردم. هربار در این رنج، تمام روحم پوست پوست میشد و پر از خراش. و هربار که این درد روحی پایان میافت دل خوش میکردم که تمام شد و دیگر روی نحسش را نمیبینم. و باز بعد از چند صباح پا روی بیخ گلویم میگذاشت. گاهی میان کارهای روتین شخصی ام ناگهان مینشینم و گریه میکنم، طوری که حتم دارم اگر خودم را آن لحظه، از نگاهی بیرونی میدیدم، از شدت تعجب چنتا جمله "خل است" و "کم دارد" توی دلم بارش میکردم. نمیدانم با خودم میجنگم یا زمانه، اما سردرد ها امانم را بریده و خبر از روزی در آینده ای نزدیک میدهند که این فشار ها خیلی جدی و ترسناک خودی نشان میدهند و آن وقت است که مرا از پا درمی آورند.

الان توی اتاقم نشستم، ساعت دوازده و ده دقیقه شب است. بافتی روی دوشم انداختم تا شانه هایم از نسیم بسیار خنکی که از درب تراس وارد اتاف میشود سرمایشان نکند. کف تراس را آب پاشی کردیم اما چاه مسدود است و برای همین الان کفش پر از آب است و بوی حیاط خانه های قدیمی از همه جایش بلند میشود و به داخل اتاقم هجوم می آورند. چراغ بنفش اتاقم روشن است و نور صورتی ملایمی کف اتاق پهن است. با اینکه نصفه شب است اما صدایی مثل آوای پرستو می آید. خیابان خلوت است و فقط هر از چندی صدای موتوری می آید که در بلوار خلوت نصفه شب تخته گاز به سوی مقصدش میرود. وقتی موتور ها دور میشوند و صدایشان ضعیف میشود تازه صدای جیرجیرک شب را میتوانم بشنوم که چه بی وقفه و خستگی ناپذیر میخواند. معلوم نیست اینکار برایش چه سودی دارد که اینطور با ممارست تمام شب را جیرجیر میکند و همه گوش های اطرافش را از آرامش پر میکند. عجیب است که هر آوای کوتاه که برای مدت طولانی مدام و مدام تکرار شود گوشمان را کلافه میکند و اعصابمان را بازی میدهد اما هیچ موقع آواز تکرارشونده جیرجیرک کسی را از خود زده نمیکند، حتی اگر تا خود صبح ادامه یابد. مانع خواب و تمرکز در کار که نمیشود هیچ، آرامشی میدهد که آدم را متمرکز تر هم میکند. صدای آتش هم اینگونه است، منتهی آتش میگوید جرق جرق! کاش این لحظه آرامش بخش که در آنم تمام نشود. فیلمی را پاز و مینیمایز کردم، باقی کتاب ابله ام را دارم، طراحی هایم نصفه کاره مانده و همه را در این شرایط و لحظه عاشقانه مشتاقم ادامه دهم و دنبال کنم. تا حدی که نمیدانم کدام را. اینجا و نوشتن در اینجا هم که جای خود را دارد. همین الان یک فرنی شکلاتی خوردم با پالپ های موزی. کاش این لحظه تمام نشود. کاش فردا هم پر از آرامشی از جنس این لحظه باشد. نسیم چقدر پر زور شده است، زانوانم دارد سرما میخورد، سوز ندارد اما سرمایی که دارد گرمای بدن را غافلگیر میکند ولی با این حال هنوز نسیم محسوب میشود. 

هر از چندی از خانه همسایه صدای موسیقی پدرخوانده می آید و من مدام فکر میکنم چه کسی دارد کدام سکانس را میبیند، شاید هم یک نفر فقط دارد موسیقی اش را گوش میدهد اما بعید میدانم. چون همزمان با موسیقی صدای ضعیف بحثی دسته جمعی می آید، از آن بحث ها که در فیلم دیدن های دورهمی پیش می آید.

من هم بروم بقیه فیلمم را ببینم، دوست دارم طراحی کنم اما برای ظرافت هایی که این کار لازم دارد کمی خسته ام، آخر امروز زیاد طراحی کردم، کتاب هم اگر بخواهم بخوانم این سیستم نوری آرامش بخش و ملایم را باید برهم بزنم و حال و هوا را درجا بکُشم. خوابم هم می آید، میتوانم در این نسیم و صداهای مختلف شبانه خوابی آرام را شروع کنم اما راستش دوست ندارم این لحظات را به خاتمه نزدیک کنم. 

۱ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۶ خرداد ۰۰ ، ۰۰:۱۶
طاهره نیک مهر