شب
بقول یک دوست، کاش میشد به خواب رفت و سه ماه بعد بیدار شد، شش ماه بعد یا اصلا یک سال بعد، همان وقتی که عامل ترس های آدم نابود شدند.
بعضی شب ها به مرگ، شیرین می اندیشم، از ایده اینکه صبح به روال همیشه و چالش های هرروزه اش شروع نشود احساس شادی شیطنت آمیزی میکنم.
از وقتی کتاب میخوانم خوب نمینویسم. هرچه مینویسم پراکندگی توی ذوق زننده ای دارد. حتی برای خودم که نویسنده شان هستم.
این روز ها حال عمومی خوبی ندارم اما تلاش میکنم قوی و مساعد باشم، نه در ظاهر، در اعماق وجودم میخواهم احساس کنم حالم خوب است. میدانید دیگر خسته شدم از اینکه مدام یک غصه تکراری را خوردم. هربار در این رنج، تمام روحم پوست پوست میشد و پر از خراش. و هربار که این درد روحی پایان میافت دل خوش میکردم که تمام شد و دیگر روی نحسش را نمیبینم. و باز بعد از چند صباح پا روی بیخ گلویم میگذاشت. گاهی میان کارهای روتین شخصی ام ناگهان مینشینم و گریه میکنم، طوری که حتم دارم اگر خودم را آن لحظه، از نگاهی بیرونی میدیدم، از شدت تعجب چنتا جمله "خل است" و "کم دارد" توی دلم بارش میکردم. نمیدانم با خودم میجنگم یا زمانه، اما سردرد ها امانم را بریده و خبر از روزی در آینده ای نزدیک میدهند که این فشار ها خیلی جدی و ترسناک خودی نشان میدهند و آن وقت است که مرا از پا درمی آورند.
الان توی اتاقم نشستم، ساعت دوازده و ده دقیقه شب است. بافتی روی دوشم انداختم تا شانه هایم از نسیم بسیار خنکی که از درب تراس وارد اتاف میشود سرمایشان نکند. کف تراس را آب پاشی کردیم اما چاه مسدود است و برای همین الان کفش پر از آب است و بوی حیاط خانه های قدیمی از همه جایش بلند میشود و به داخل اتاقم هجوم می آورند. چراغ بنفش اتاقم روشن است و نور صورتی ملایمی کف اتاق پهن است. با اینکه نصفه شب است اما صدایی مثل آوای پرستو می آید. خیابان خلوت است و فقط هر از چندی صدای موتوری می آید که در بلوار خلوت نصفه شب تخته گاز به سوی مقصدش میرود. وقتی موتور ها دور میشوند و صدایشان ضعیف میشود تازه صدای جیرجیرک شب را میتوانم بشنوم که چه بی وقفه و خستگی ناپذیر میخواند. معلوم نیست اینکار برایش چه سودی دارد که اینطور با ممارست تمام شب را جیرجیر میکند و همه گوش های اطرافش را از آرامش پر میکند. عجیب است که هر آوای کوتاه که برای مدت طولانی مدام و مدام تکرار شود گوشمان را کلافه میکند و اعصابمان را بازی میدهد اما هیچ موقع آواز تکرارشونده جیرجیرک کسی را از خود زده نمیکند، حتی اگر تا خود صبح ادامه یابد. مانع خواب و تمرکز در کار که نمیشود هیچ، آرامشی میدهد که آدم را متمرکز تر هم میکند. صدای آتش هم اینگونه است، منتهی آتش میگوید جرق جرق! کاش این لحظه آرامش بخش که در آنم تمام نشود. فیلمی را پاز و مینیمایز کردم، باقی کتاب ابله ام را دارم، طراحی هایم نصفه کاره مانده و همه را در این شرایط و لحظه عاشقانه مشتاقم ادامه دهم و دنبال کنم. تا حدی که نمیدانم کدام را. اینجا و نوشتن در اینجا هم که جای خود را دارد. همین الان یک فرنی شکلاتی خوردم با پالپ های موزی. کاش این لحظه تمام نشود. کاش فردا هم پر از آرامشی از جنس این لحظه باشد. نسیم چقدر پر زور شده است، زانوانم دارد سرما میخورد، سوز ندارد اما سرمایی که دارد گرمای بدن را غافلگیر میکند ولی با این حال هنوز نسیم محسوب میشود.
هر از چندی از خانه همسایه صدای موسیقی پدرخوانده می آید و من مدام فکر میکنم چه کسی دارد کدام سکانس را میبیند، شاید هم یک نفر فقط دارد موسیقی اش را گوش میدهد اما بعید میدانم. چون همزمان با موسیقی صدای ضعیف بحثی دسته جمعی می آید، از آن بحث ها که در فیلم دیدن های دورهمی پیش می آید.
من هم بروم بقیه فیلمم را ببینم، دوست دارم طراحی کنم اما برای ظرافت هایی که این کار لازم دارد کمی خسته ام، آخر امروز زیاد طراحی کردم، کتاب هم اگر بخواهم بخوانم این سیستم نوری آرامش بخش و ملایم را باید برهم بزنم و حال و هوا را درجا بکُشم. خوابم هم می آید، میتوانم در این نسیم و صداهای مختلف شبانه خوابی آرام را شروع کنم اما راستش دوست ندارم این لحظات را به خاتمه نزدیک کنم.
پرنده چوبی عزیز سلام
خواستم بگویم انسان همواره ماشین تولید رنج است
از رنجی اندک به رنجی بزرگ
از خواندن متن قابل ملموست لذت بردم
بسیار