پرنده چوبی

پرنده چوبی

۱ مطلب در دی ۱۴۰۰ ثبت شده است

تا حالا شده احساس خفگی کنی؟ احساس کنی اگه یکم دیگه شرایطی که توشی ادامه پیدا کنه میمیری؟

من این حس رو دارم، توی این احساس غرقم، تا خرخره! به زور یه ذره نور و امید میبینم، انگار نه میتونم بنویسم، نه میتونم حرف بزنم، نه حتی میتونم فکر کنم، نمیتونم با دل قرص بخندم. چون وقتی یکم شاد میشم، نگرانم از اون طوفان ترسناکی که قراره ببینم، انگار شادی و آسایش توی زندگی من دوام کمی دارن. دوامی که به باور من بسته‌اس، به محضی که بهش دلخوش کنم مثل گردی که توی هوا فوت کنی، نیست میشن.

خیلی تلاش کردم، خیلی بیشتر از خیلی، تا آسیب زدن به خودم در فداکاری پیش رفتم، فداکاری برای نجات کسی که منجر به نجاتش هم نشد، همینم باعث میشه احساس حماقت و بی‌ارزشی کنم. اونقدر توی لحظه‌های زیادی خودم رو فراموش کردم که الان وقتی به ناراحتی خودم فکر میکنم، به خودم شک دارم. شک دارم که اصلا حق دارم ناراحت باشم یا نه.

توی یه دور باطل گیر افتادم، سردرگمم و فقط به خدا امیدوارم.

نسبت به قبل ناامیدی‌هام سیاهی بیشتری پیدا کردن. بزرگسالیِ سختی شد. فکر نمیکردم وقتی بزرگ بشم ازین خبرا باشه. خیلی دلم میسوزه برای لحظه‌هایی که بخاطر آدما روی خودم چشم بستم. کی فکرشو میکرد تهش هیچ کسی ممنون نباشه، دست آدم رو نگیره و حتی باعث و بانی اندوه تازه‌ای بشه!

این روزا جوری سخت میگذره که فکر میکنم قلبم داره آب میشه، حس میکنم چیزی از وجودم داره از دست میره که خیلی برای زندگیم لازمش داشتم اما من دارم از دستش میدم. حس میکنم تا حالا همه تلاش‌هام حکایت کوبیدن میخ توی سنگ بوده. چیزی از سرم باقی نمونده، سرم معیوبِ فکرهای پرآشوب و بی‌حاصلیه که از شدت ناچاری بافته شدن و بافته شدن تا جایی که ریشه‌های اعصاب و روانم رو خاکستر کردن.

بی طاقتی، کم‌حوصلگی، نداشتن انرژی و انگیزه، ناامیدی، اندوه، زخم، گرفتن دل، همه اینارو میشه توصیف کرد، همه اینا حالی هستن که تعریف دارن، میشه با یکی در موردشون درد و دل کرد، میشه توضیحشون داد، اما حال الان من، حالی که توی قلبمه و تا بیخ گلوم بالا اومده، حالی که مثل خون توی رگ داره به همه اعضای بدنم پمپاژ میشه، حالی که نمیدونم سرمنشأش کجاست و الان داره کجا میره و کدوم قسمت روح و جسمم رو میخواد آب کنه، این حال من هیچ توصیفی و مطلقا هیچ تعریفی نداره. میشه فقط با این تصور کمی بهش نزدیک شد که  یچیزی تو مایه‌های اوج درموندگی و خستگی هست. منتهی چند برابر، بدون شناختنش یا شناختن درمونش.

این حال رو فقط وقتی میشه درک کرد که کسی رو که از خودت میدونیش، اجازه بده دور بشی و دلسرد و حتی به این دور شدن کمک کنه. اما اینجاش از همه بدتره که خودش نمیدونه داره چیکار میکنه و نمیشه آگاهش هم کرد.

۱ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۰ دی ۰۰ ، ۱۵:۱۳
طاهره نیک مهر