شبی که نزدیک بود ترسناک بشه
ارزش داشت این همه فکر کردن؟ این همه بالا و پایین کردن؟
بعد از کلی تحلیل و بررسی بالاخره به این نتیجه میرسیدم خویشتنداری کنم، حرف دلمو نزنم، کاری که با همه وجود، اشتیاقم رو جلب میکنه انجام ندم. احتیاط کنم و با دوراندیشی عاقبتسنجی کنم. نتیجهاش این بود که بیشتر جاها انتخاب امنی کردم و اگه امنیت، تضمین کننده درستی باشه، پس تصمیمهای درستی هم گرفتم. اما خیلی وقتا یه چیزی ته دلم ازم شکوه میکنه. گله داره که اون رو نادیده گرفتم. گله میکنه که نذاشتم تجربه کنه یا چند صباحی با لذت آشنا بشه. من آدم کامجویی نیستم. هیچ وقت نبودم. پیشبرد زندگی رو در تعقیب و گریز و به چنگ آوردن لذت نمیدونم. این طرز فکر شالوده من شده. تمایل من برای ساختن زندگی و غربال روح اونقدر پیشروی کرد که حالا وقتی توی یک موقعیت ساده میخوام لذت رو انتخاب کنم، حتی دقیقا نمیدونم از چی لذت میبرم.
آدمای دور و نزدیک زیادی بهم گفتن سادهام، آرومم، مهربونم. با اینکه خودم مطمئنم اینا هستم اما در عین حال شک هم دارم. تناقض مسخرهای هست اما وجود داره. از نوشتن متنهای آشفته هم خستهام اما خب گاهی همین آشفتگیها انسجام معنایی به وجود میارن. کسی چه میدونه؟ شاید یه روزی یادداشتهای شخصی من که از دل تنهاییهام ثبت شدن، ارزش خودشونو پیدا کنن.
گاهی از فکر کردن به فکرای ترسناکی که قبلا داشتم، ترس برم میداره. با خودم میگم چجوری یه زمانی این فکرا مال من بود اما ازشون جون سالم به در بردم؟ چجوری باهاشون سر کردم؟ چجوری تحملشون کردم؟ یه زمانی اون فکر ترسناک، خود اصل فکرا و زندگیم بودن. من همین حالا از هجوم ناگهانیشون به مغزم و یادآوری لحظههای در هم تنیده باهاشون موی تنم سیخ میشه، چه برسه اون موقع! ولی من عقیده دارم خدا توی هر مرحله از زندگی به اندازه بزرگی مشکلا، ظرف تحملشم بهمون میده اما خودمون نمیدونیم.
اینارو برای فرار از حمله فکرای ترسناکی نوشتم که قبلا همه روانمو تسخیر کرده بودن و یه شبی مثه امشب یکهو خاطراتشون زنده شدن.