پرنده چوبی

پرنده چوبی

۳ مطلب در فروردين ۱۴۰۰ ثبت شده است

خیلی اذیتم. خیلی زیاد.

با هیچکس ابدا احساس نزدیکی نمیکنم تا برایش سفره دلم را بگشایم. فقط میدانم که حالم دوباره دارد بد میشود. از آن بدها که خطرناک بود و مرا به نقطه آستانه میرساند. از آن بدها که به نبودن و رفتن فکر میکنم. 

خسته‌ام، خیلی خسته! الان زمان این کلنجارهای روانی نبود، الان زمان خوشی و آسودگی باید میبود. جان کندیم تا به اینجا رسیدم و باز هم از گوشه مسیر وارد همان چرخه بی‌انتها و تکرارشونده درد شدیم. خیلی وحشتناک گذشته دارد تکرار میشود. میگویم وحشتناک چون آنقدر ذره ذره داریم به همان روزها تبدیل میشویم که کسی نمیتواند بپذیرد این روزها همان روزهای قدیم است. اما من قویا حسش میکنم. نباید آن احوال دوباره تکرار میشد. 

فکر کنم یک متن صد من یک غازی نوشتم ک خودم هم بعدها از مرورش احساس پریشانی میکنم.

من گله دارم. از کسانی که نمیشود گله‌ای بهشان کرد وگرنه دلت را بیش از پیش انبار باروت میکنند.

این روزها دارم کتاب ابله را میخوانم. اگر ابله، این پرنس میشیکان کتاب است، چقد خوب میشد من هم ابله میبودیم. اگر ابله به معنی صداقت، اطمینان به خود، ادب و شعور است، به راستی چرا آدم ابله نباشد!

من دوست داشتم اینگونه میبودم تا نسبت به زخم زبان‌ها و رنجاندن‌ها قوای تشخیص و توجه‌ام همچون سپری ضدگلوله آنها را بی‌اهمیت و خنده‌آور تلقی میکرد. شاید اینگونه دیگر این همه رنج در دلم انباشته نبود.

دارد ذره ذره وجودم این روزها خالی میشود و این دردناک‌ترین نوع رنج است. اینکه رنجی عمیق و عظیم و حقیقی را روزگار و آدم‌هایش اندک‌اندک به جانت تزریق کنند. هربار کمی درد میکشی و تحمل میکنی و با آن کنار می‌آیی و درست زمانی که درد آرام گرفت و خوشحالی که ازین نشیب تهوع‌آور عبور کردی و امید داری که فرداها از سایه سیاهش خالی است چون تمامش کردی و آن را گذراندی، درست در همین لحظه کمی دیگرش را باز در جانت میریزند و بدتر اینکه زبان آدمی برای گفتن و جلب همدردی را قفل محکمی میزنند و حالا تو تنها، کنار خودت رنج میکشی.

این‌ها بهانه نیست، دردی از سر شکم‌سیری یا آسودگی هم نیست چرا که هیچ کس ازین احساساتم چیزی نمیداند و هیچ‌کس را با این جنس دردهایم آشنا نکردم و آزار ندادم. این‌ها احساساتی عذاب‌آور است که تنها اندک مردمانی را به خود مبتلا میکنند. برای همین هنوز کلمه‌ای یا اسمی ندارد.

۱ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۳ فروردين ۰۰ ، ۱۲:۵۰
طاهره نیک مهر

این روزها بیش از هرزمانی در ذهنم جنجال است. جنجالی که به راستی خودم برای ذهنم نتراشیدم اما مدارا و آرام کردن این طوفان فکری را خودم هستم که مدام میتراشم. این روزها جواب نه زیاد میشنوم و میبینم. تسلیم شدم از اینکه به "آری" بیندیشم. تا جایی فکر میکردم میتوانم شرایط را عوض کنم اما فهمیدم بعضی شرایط تا مدتها و شاید حتی تا همیشه کنار آمدنی باشند. و اگر با این جنس شرایط راه مدارا را پیش نگیری خدا میداند چقدر اعصاب و روانت آشفته‌تر میشود. هر چند مدارا هم آشفته‌کننده است اما دست‌کم از حرمت‌ها نمیکاهد.

پیشتر فکری خام در سر میپروراندم و آن هم این بود: که شرایط عوض میشود وقتی آدمها عوض شوند و زندگی شخصی خودم با سلیقه و مصلحت‌اندیشی خودم رقم بخورد. اما کوتاه زمانی گذشت و دریافتم عنصر ثابت هر دو زندگی من خواهم بود و تا وقتی من منم، آن زندگی رویایی آینده با آدمهای جدید هم همین خواهد بود که الان است. 

ناسازگاری‌هایی که در زندگی کنونی‌ام با آن دست به گریبانم، موضوعاتی که این روزها قلبم را میفشارند، با عوض شدن شرایط یا آدمها تمام نمیشوند. اما با عوض شدن نگرش من شاید تا همیشه مهار شوند. 

دریافتم اگر اذیتم، آدمها و زندگی نیست که باید تغییر کنند تا شرایط بهبود یابد و من آدم خوشحال و خوش‌خلقی باشم. این من، زندگی فردا را هم همین شکلی میکند. این من هستم که باید شیوه برخورد با فراز و فرود ها را بیاموزم و به کار ببندم. خیلی احمقانه است اگر گمان کنیم زندگی امروز گل و بلبل نیست بخاطر آدمها یا شرایط و زندگی فردا گل و بلبل خواهد شد با عوض شدن آدمها و شرایط.

فقط در یک صورت فردا امن و امان خواهد بود و آن هم این است که امروز شیوه برخورد با ناملایمات زندگی را یاد بگیرم و تمرین کنم و بکار گیرم تا مغز استخوانم. اینگونه شاید با آدمهای فردا خوب باشم و زندگی فردا را کمرنگ از ناملایماتش کنم.

و من این روزها آنقدر سازگاری را تمرین میکنم که دیگر مغز استخوانم میسوزد و ذهنم خسته و اندوهناک است.

امید دارم این تحمل مرا آدم زیباتری کند، زندگی امروزم را مهربانانه‌تر کند و شیوه‌های برخورد مرا به پختگی‌ئی برساند که زندگی فردایم را رنگینِ رنگین کنم.

به تمام نتایج بالا فقط با تماشای یک رفتار رسیدم و آن رفتار "به راحتی زمین زدن روی آدمها" بود.

۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۲ فروردين ۰۰ ، ۱۱:۲۹
طاهره نیک مهر

اگر از من بپرسند سخت‌ترین کار دنیا چیست؟
میگویم: خویشتنداری

چون نه تنها اِعمال خویشتنداری که حتی درک چیستی‌اش هم کاری دشوار است و گواه آن هم افرادی هستند که هیچ کس جز خودشان اثری از خویشنداری در آنان نمیبیند. حتی برای خودمان هم پیش آمده که مواقعی در زندگی تصور میکنیم کاری که انجام میدهیم، خویشتنداری کردن است در حالی که حتی به مفهوم عمل نزدیک هم نیستیم.
اصلا تا بحال به خوبی کلمه‌اش را در ذهن بررسی کردیم؟ خویشتن+داری!
من اگر بخواهم معادلی موجز برایش بیاورم که بیشتر از کلمه "داری" مفهوم‌رسان باشد، میگویم: خویشتن مهاری
کنترل یا مهار خویشتن سختترین کاریست که بشر در اعمال شخصی‌‌اش با آن درگیر شده و مصداق آن در لحظه لحظه تاریخ موجود است.
متاسفانه برای خودم و هم‌عصرانم این عبارت، ترکیبی موعظه‌گونه برای صرفا بایدها و نبایدهایی خاص و در بیشتر موارد متعصبانه‌ است.
اما من نمیخواهم راجع آن‌ها بگویم. من خویشتنداری را در گوشه‌های دیگری از زندگی‌ام شناختم. جاهایی که برای رعایت باید هایی نبود که حتی علتشان را درک نمیکردم و از عزت نفسم میکاست بلکه برعکس، موقعیت هایی بود که نتیجه اش را عزتمندی خودم می‌یافتم.
خویشتنداری، بی‌عملی ناشی از سرناچاری نیست، آن هم وقتی زورمان به زمانه نچربیده! این حتی مدارا هم نیست. یا زمان‌هایی را که سخت میگذرد و کاری از عهده‌مان برنمی‌آید بگوییم خویشتنداریم!
در خویشتنداری، روح آدمی با همه بی تابی‌اش، آرامش و امیدی در خود احساس میکند که زبانش را میدوزد برای شِکوه کردن از شرایط. صورتش را میگشاید برای خنده، دست و پایش را مهار میکند از بی حرمتی و ذهنش را روشن نگه میدارد از بداندیشی و کژفهمی. در خویشتنداری صلح و توافقی در جریان است میان آدم با خودش و آدم با آدمیان.
آدم خویشتندار را میشود آسان شناخت. چون رنجش خودسوز و دگرسوز نیست. رنجش را در چشمانش و لحظه‌هایش حس میکنی، چه زمانی که دقیقا کنارش ایستادی چه وقتی فاصله‌ها با او داری. سرمای غمی که آزارش میدهد تو را هم میلرزاند و در هوایت میپیچد. اما از آن بیشتر آرامش و احترام و عزتش را دریافت میکنی.
غم دارد اما روی فکرش اثر نگذاشته تا مدام دچار بدفهمی باشد.
غم دارد اما بی‌احترامی نمیکند.
غم دارد اما سرناسازگاری ندارد.
و در یک جمله: غم دارد اما دیگران را هم میبیند.

۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۲ فروردين ۰۰ ، ۱۱:۰۹
طاهره نیک مهر