پرنده چوبی

پرنده چوبی

۲ مطلب در تیر ۱۴۰۰ ثبت شده است

بچه که بودم، مثلا 9 یا 10 سال، با خودم می‌گفتم وقتی بزرگ شوم چقدر همه چیز عوض می‌شود. مثلا وقتی 16 سالم شود چقدر بزرگم. چقدر فرق کردم و این طاهره نیستم. گوشه کتاب‌هایم سه خط سبزرنگ کتاب‌های دبیرستانی خواهدبود. تصویر طاهره بزرگ توی ذهنم همیشه مقنعه به سر داشت و تمام لباس هایش یک دست مانتو و شلوار و مقنعه سورمه‌ای رنگ بود. فکر می‌کردم بزرگ که بشوم قدم بلند است و چهره جدی و زنانه‌ای دارم که با بچگی‌هایم حسابی فرق می‌کند، یک فرقی توی مایه‌های وقتی کاراکتر فیلم بزرگ می‌شود و بازیگرش به کل عوض می‌شود. اصلا طاهره بزرگ را شکل دخترها نمی‌دیدم. شکل مامان یا معلم‌هایم می‌دیدم. فکر می‌کردم دست خطم تند و مثل آدم بزرگ‌ها ناخوانا می‌شود. دست خط بزرگانه داشتن برایم ارزشمند بود و فکر می‌کردم یکی از نشانه‌های بزرگ شدن این است که دست خطم تندکی باشد. فکر می‌کردم وقتی ۱۶ سالم بشود ترسیدن دیگر برایم خنده‌دار است و چیزی وجود ندارد که مرا بترساند. فکر می‌کردم هرچه اذیتم می‌کند، نه تنها متوقف می‌شود که همه مشکلات زندگی هم رنگ میبازند. چون آدم بزرگ بودن را معادل اختیار عمل داشتن مطلق می‌دانستم.
حالا من 24 سال دارم. 8 سال بیشتر از سنی که بزرگسال می‌دانستمش. اصلا مقنعه نمی‌پوشم. همیشه شال سرم است، گاهی هم روسری. اما از مقنعه به هیچ عنوان خوشم نمی‌آید. دست خطم مثل بچگی‌هایم است، تحریری و آرام با این تفاوت که حالا دست‌هایم هم می‌لرزد و باعث می‌شود آرام‌‌تر بنویسم، نه تندکی. رنگ و وارنگی را دوست دارم و از پوشیدن رنگ‌های تیره فقط گاهی لذت می‌برم. برای همین رنگی‌رنگی و روشن می‌پوشم. طوری که میانگین رنگی لباس‌هایی که پوشیدم، شاد باشد. هنوز عروسک دوست دارم. منتهی نه عروسک‌های انسانی. خرس و سگ و خرگوش و حیوانات پشمالو و خزدار و پولیشی، همان‌هایی که به عنوان اسباب‌بازی بی‌خطر توی گهواره نوزادها می‌گذارند. ترس در خیلی موضوعات امانم را می‌برد و می‌بینم که اختیار عملی که بزرگسالی در دل خود دارد در مقابل چالش‌ها و مشکلاتش هیچ محسوب می‌شود.

من بزرگ شدم اما از طاهره کودکی‌هایم هم طاهره‌ترم.
عروسک‌هایی که میسازم حاصل روحیه طاهره ۲۴ ساله‌ است. طاهره‌ای که باید در مانتو و شلوار و مقنعه سورمه‌ای می‌بود. اما حالا با موهای گوش بسته و لباسی پُر گل‌تر از لباس‌های بچگی‌اش، کله‌های عروسکی‌ درست می‌کند که به هرکدام می‌گوید «بچه‌ام». و هر چقدر بتواند بیشتر خودش را با کودکی‌هایش پیوند می‌دهد.

۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۹ تیر ۰۰ ، ۰۰:۴۶
طاهره نیک مهر

مدتی است که نمینویسم. نوشته هایم در بهترین حالت پیش نویس میشوند در وبلاگ و منتشرشان نمیکنم. اصلا نمیتوانم به آسانی گذشته بنویسم.

و حتم دارم که مشکل ازین نیست که حرفی برای گفتن ندارم. مشکل اینجاست که در اصلِ گفتن و چگونه گفتن آشفته شدم. از توی این سر که هزاران هزار فکر و حرف و رنگ و ایده میگذرد اما وقتی میخواهم درموردشان بنویسم دائم از خودم میپرسم "واقعا من چه میدانم؟ شاید اینطور که من فکر میکنم نباشد! چرا باید منطق فکری من درست باشد؟" دائم فکر میکنم جمله ها و ایده هایم شبیه به حرف های ایرادگیرانه صد من یک غازی میشود که این روزها بازارشان حسابی داغ است. فکر ها و ایدئولوژی هایی سرشار از قضاوت های پنهانی و خودبرتربینی های نهان و ایرادگیری های یک جانبه. جمله های پر مغز نمایی که از جامعه ایراد میگیرد و سعی در اصلاح و نقدش دارد اما شیوه بیان خودش در انتقاد، نیاز به اصلاح فراوان دارد. انگار فقط یک نفر باید به انسان معترض به وضعیت کنونی انسان ها و جامعه بیاموزد چگونه مودبانه انگشت اتهامش را به این و آن نشانه برود. این جنس فکر ها مانع میشود بنویسم چون باز هم درنهایت مدام از خودم میپرسم "تو چه میدانی؟"

ذهنم آشفته بازاری است که بیا و ببین. پر است از ایده. پر است از کشفیات تازه و زاویه نگاه های جدید اما نمیتوانم راجع بهشان چیزی بگویم. 

البته از غم ننوشتن که بگذریم، من این ننوشتن را یک جورهایی خوب هم تعبیر میکنم. به عقیده من مرحله هایی در یادگیری وجود دارد که فهم انسان در آن‌ها پخته میشود و تا وقتی در آن مرحله به سر میبری توانایی هایت را دائم زیرسوال میبری، توانایی هایی که سابق براین گمان میکردی داشتی و در آن عرصه صاحب نظری بودی.

من این اواخر بیشتر از قبل کتاب خواندم. اینقدر چشمم جملات توصیفی زیبا دید که حالا نوشته هایم را نامنسجم و تاحدی نازیبا میبینم. مدام با خودم میگویم نویسنده چطور چنین جمله‌ و نگاه زیبا و در عین حال ساده و روانی داشته که معنایی تا این حد عمیق را از پس یک سوژه به ظاهر پیش پاافتاده بیرون کشیده است. سوژه ای که بارها پیش چشم من تکرار شده اما من آن را ندیدم. مگر میشود این‌ها را خواند و به جمله های خود رضایت داد. من فکر میکنم الان در یکی از همین مرحله های پختگی باشم. مرحله ای که عیوب توی ذوف زننده کارت، کاری که پیش تر حسابی خودت را در آن قبول داشتی، توی چشم میزند و قدرت تو را برای خلق همان جنس کارهای مشابه میگیرد اما درعوض سعی میکند ذهن نویسنده ات را کمی سامان دهد. من به مهدیه میگویم گاهی حس میکنم ذهنم مشابه یک اتاق بایگانی است پر از پوشه. منتهی پوشه هایش همه کف زمین بخش شده و برگه های هر پوشه به اطراف پراکنده شده است. همان طور که در فیلم‌های آمریکایی، جاسوس به خانه امنی نفوذ میکند و دنبال مدرکی میگردد اما در هیچ جا پیدایش نمیکند، به همین خاطر هرلحظه آن جا را به هم ریخته تر میکند طوری که در نهایت نمیتواند در آنجا قدم از قدم بردارد و حتی جای سوزن انداختن پیدا نمیشود. من فکر میکنم ذهنم اینطور است. پر است و این سرشاری حتی اذیتم میکند چون باید روی کاغذ بیاورم یا برای کسی با جزئیات بیان کنم اما آنقدر سازمان یافته نیست که پراکندگی نوشته هایم توی ذوق نزند.

این روزها فقط میخوانم و چون میخوانم بابت ننوشتن خیلی جوش نمیزنم. این خواندن ها ذهنم را در مسیر نوشتن نگه میدارد حتی اگر ننویسم.

۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۵ تیر ۰۰ ، ۱۶:۴۴
طاهره نیک مهر