این متن توی اینستاگرامم هست
بچه که بودم، مثلا 9 یا 10 سال، با خودم میگفتم وقتی بزرگ شوم چقدر همه چیز عوض میشود. مثلا وقتی 16 سالم شود چقدر بزرگم. چقدر فرق کردم و این طاهره نیستم. گوشه کتابهایم سه خط سبزرنگ کتابهای دبیرستانی خواهدبود. تصویر طاهره بزرگ توی ذهنم همیشه مقنعه به سر داشت و تمام لباس هایش یک دست مانتو و شلوار و مقنعه سورمهای رنگ بود. فکر میکردم بزرگ که بشوم قدم بلند است و چهره جدی و زنانهای دارم که با بچگیهایم حسابی فرق میکند، یک فرقی توی مایههای وقتی کاراکتر فیلم بزرگ میشود و بازیگرش به کل عوض میشود. اصلا طاهره بزرگ را شکل دخترها نمیدیدم. شکل مامان یا معلمهایم میدیدم. فکر میکردم دست خطم تند و مثل آدم بزرگها ناخوانا میشود. دست خط بزرگانه داشتن برایم ارزشمند بود و فکر میکردم یکی از نشانههای بزرگ شدن این است که دست خطم تندکی باشد. فکر میکردم وقتی ۱۶ سالم بشود ترسیدن دیگر برایم خندهدار است و چیزی وجود ندارد که مرا بترساند. فکر میکردم هرچه اذیتم میکند، نه تنها متوقف میشود که همه مشکلات زندگی هم رنگ میبازند. چون آدم بزرگ بودن را معادل اختیار عمل داشتن مطلق میدانستم.
حالا من 24 سال دارم. 8 سال بیشتر از سنی که بزرگسال میدانستمش. اصلا مقنعه نمیپوشم. همیشه شال سرم است، گاهی هم روسری. اما از مقنعه به هیچ عنوان خوشم نمیآید. دست خطم مثل بچگیهایم است، تحریری و آرام با این تفاوت که حالا دستهایم هم میلرزد و باعث میشود آرامتر بنویسم، نه تندکی. رنگ و وارنگی را دوست دارم و از پوشیدن رنگهای تیره فقط گاهی لذت میبرم. برای همین رنگیرنگی و روشن میپوشم. طوری که میانگین رنگی لباسهایی که پوشیدم، شاد باشد. هنوز عروسک دوست دارم. منتهی نه عروسکهای انسانی. خرس و سگ و خرگوش و حیوانات پشمالو و خزدار و پولیشی، همانهایی که به عنوان اسباببازی بیخطر توی گهواره نوزادها میگذارند. ترس در خیلی موضوعات امانم را میبرد و میبینم که اختیار عملی که بزرگسالی در دل خود دارد در مقابل چالشها و مشکلاتش هیچ محسوب میشود.
من بزرگ شدم اما از طاهره کودکیهایم هم طاهرهترم.
عروسکهایی که میسازم حاصل روحیه طاهره ۲۴ ساله است. طاهرهای که باید در مانتو و شلوار و مقنعه سورمهای میبود. اما حالا با موهای گوش بسته و لباسی پُر گلتر از لباسهای بچگیاش، کلههای عروسکی درست میکند که به هرکدام میگوید «بچهام». و هر چقدر بتواند بیشتر خودش را با کودکیهایش پیوند میدهد.