پرنده چوبی

پرنده چوبی

۲ مطلب در آذر ۱۴۰۰ ثبت شده است

گاهی انگار مشت مشت نور به قلبم می‌پاشن، پر از عشق میشه، پر از امید. توی این لحظه‌ها حس می‌کنم زندگی خیلی راحته، خیلی سبزه، مثل دون‌ های سرخ شفاف انار جذابه. اینجور وقتا بنظرم ادامه دادن به زندگی اصلا سخت نیست، می‌تونم چیزا و آدمایی که ازشون آسیب دیدم و هم‌چنان هم بهم آسیب می‌زنن تحمل کنم و حتی شکست بدم.

اما لحظه‌هایی که قلبم قیری میشه و انگار توی یه عالمه دود غلیظ سیاه یا ماده لزج و چسبناک تیره رنگ بلعیده میشه، فکر می‌کنم ادامه دادن چه فایده‌ای داره وقتی تهش معلوم نیست، وقتی احتمالا اصلا تهی وجود نداره، وقتی همه زندگی همین حال بدِ مسریُ و مزمنِ دلگیری و خفگیه.

من حالت‌های روحی متناقض زیادی دارم. گاهی به اندازه یه عمرِ نو، احساس سرزندگی می‌کنم و گاهی فکر می‌کنم از یه ۹۰ و اندی ساله وقت کمتری برام مونده. گاهی حس میکنم مثل سیب زمینی های سوخته ته قابلمه، سنگ و جزغاله‌ام و گاهی حس می‌کنم به اندازه دیدن تمام شکوفه‌های دنیا روحیه نو و لطیفی دارم.

این روزها یه حالی که دارم اینه که زود لحظه‌ها برام بی‌معنی میشن، خیلی سریع احساس پوچی و " خب حالا چیکار کنم" بهم دست میده. این لحظه‌ها همه خستگی دنیا رو توی وجودم حس می‌کنم، همه احساس انصراف از دنیارو. دقایقی که از شدت خالی بودن همه چیزش توی ذوق میزنه. ساعتی که روی دیوار ثانیه‌هاش الکی‌الکی می‌گذرن، کنترل تلویزیونی که حتی اگه بهترین برنامه تلویزیونم پیدا بشه اما به زدن دکمه کانال بعدی ادامه میدم تا برنامه بهتر از بهتری پیدا کنم. لپ‌تاپی که پروژه‌هامو باهاش باز می‌کنم و فقط باهاشون ور میرم و ویرایش الکی روشون می‌زنم. گوشی که مضخرف‌ترین شبکه ارتباطی انسانی رو جلوی چشمام میاره بدون اینکه خودم دیده بشم. کتابایی که فکر می‌کنم خوندنشون فقط ورق زدنه. قدم زدنی که بیشتر بهم احساس خستگی میده. توی این لحظه‌ها هیچی معنی نداره، هیچی پیش چشمم باارزش جلوه نمی‌کنه.

این دو حال مثل بودن دو سر یه طیفه. یه سر طیف اوج خوشی، اون سرش اوج ناخوشی. هیچ کدوم از این دو حال هم اجازه ورود ذره‌ای حال و هوای مغایر با خودشونو نمیدن. مثل یه دیوار سنگی غیر قابل نفوذن. همینم باعث میشه غیر واقع گرایانه باشن. حال واقع گرایانه تلفیقیه از خوب و بد. توی اوج مشکلات، شادی‌های کوچولو داره و توی اوج شادی‌ها، مشکلات کوچولوی رو اعصاب. مثه سیاهی که توش لکه‌های سفیده یا سفیدی که توش لکه‌های سیاهه. ولی اون دو تا حالی که دو سر طیفن،  اینجوری نیستن. صرفا یه جنس دارن، یا سیاه مطلقن یا سفید مطلق.

۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۵ آذر ۰۰ ، ۰۱:۳۰
طاهره نیک مهر

ارزش داشت این همه فکر کردن؟ این همه بالا و پایین کردن؟

بعد از کلی تحلیل و بررسی بالاخره به این نتیجه میرسیدم خویشتنداری کنم، حرف دلمو نزنم، کاری که با همه وجود، اشتیاقم رو جلب میکنه انجام ندم. احتیاط کنم و با دوراندیشی عاقبت‌سنجی کنم. نتیجه‌اش این بود که بیشتر جاها انتخاب امنی کردم و اگه امنیت، تضمین کننده درستی باشه، پس تصمیم‌های درستی هم گرفتم. اما خیلی وقتا یه چیزی ته دلم ازم شکوه میکنه. گله داره که اون رو نادیده گرفتم. گله میکنه که نذاشتم تجربه کنه یا چند صباحی با لذت آشنا بشه. من آدم کامجویی نیستم. هیچ وقت نبودم. پیشبرد زندگی رو در تعقیب و گریز و به چنگ آوردن لذت نمیدونم. این طرز فکر شالوده من شده. تمایل من برای ساختن زندگی و غربال روح اونقدر پیشروی کرد که حالا وقتی توی یک موقعیت ساده میخوام لذت رو انتخاب کنم، حتی دقیقا نمیدونم از چی لذت میبرم.

آدمای دور و نزدیک زیادی بهم گفتن ساده‌ام، آرومم، مهربونم. با اینکه خودم مطمئنم اینا هستم اما در عین حال شک هم دارم. تناقض مسخره‌ای هست اما وجود داره. از نوشتن متن‌های آشفته هم خسته‌ام اما خب گاهی همین آشفتگی‌ها انسجام معنایی به وجود میارن. کسی چه میدونه؟ شاید یه روزی یادداشت‌های شخصی من که از دل تنهایی‌هام ثبت شدن، ارزش خودشونو پیدا کنن.

گاهی از فکر کردن به فکرای ترسناکی که قبلا داشتم، ترس برم میداره. با خودم میگم چجوری یه زمانی این فکرا مال من بود اما ازشون جون سالم به در بردم؟ چجوری باهاشون سر کردم؟ چجوری تحملشون کردم؟ یه زمانی اون فکر ترسناک، خود اصل فکرا و زندگیم بودن. من همین حالا از هجوم ناگهانیشون به مغزم و یادآوری لحظه‌های در هم تنیده باهاشون موی تنم سیخ میشه، چه برسه اون موقع! ولی من عقیده دارم خدا توی هر مرحله از زندگی به اندازه بزرگی مشکلا، ظرف تحملشم بهمون میده اما خودمون نمیدونیم.

اینارو برای فرار از حمله فکرای ترسناکی نوشتم که قبلا همه روانمو تسخیر کرده بودن و یه شبی مثه امشب یکهو خاطراتشون زنده شدن.

۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۷ آذر ۰۰ ، ۲۱:۴۷
طاهره نیک مهر