چرا آدمهایی که غم میدهند اینقدر زیادند؟
مدت زیادی است حرف های جورواجور توی سرم میچرخند. جمله هایی که هرکدامشان قابلیت این را دارند به متنی مفصل تبدیل شوند چرا که رنجی عجیب باعث لمس تک تکشان در زندگیم شده. اما نمیتوانم خفگی ناشی از تک تک آن حرف ها را با جزئیات به قلمم آورم. تنها موضوعی که به روانی همیشه به قلمم جاری نمیشود شرح همین دردهاییست که میکشم یا سابق بر این کشیدم و خاطره اش مرا رها نمیکند. مثل همین الان.
به سوگند هایم سوگند که رنج، درد دارد. دردی که هضمش رنجی مضاعف دارد. دردی که هرقدر خودم را به فراموشی میزنم بیشتر میشود. آن هایی که در این شهر، در این دنیا موجب غم دیگرانند چند نفرند؟ چرا تعدادشان اینقدر زیاد است و وجدانشان اینقدر کم! شاید هم وجدان دارند و آن چه ندارند فهم است. چرا اینقدر زیادند که نیرویشان فضای غالب دنیا را سرد و ناامن کرده است؟
چرا آدم ها برایشان مهم نیست از روابطشان مراقبت کنند؟ چرا صدای قدم های بعضی ها بر قلب آدمی سنگینی میکند؟ برخی برایشان مهم نیست تا چه حد نظم و هماهنگی روابط فی مابین را لگدمال میکنند. چرا از دست رفتن حال خوب روابط برایشان آسان است؟ چرا این چنین راحت میتوانند همه چیز را واژگون کنند و گمان کنند دوباره همه چیز میتواند خوب شود؟ حتی خوش خیم ترین زخم ها هم تا مدتها اثرشان باقی میماند و ظاهر را متفاوت از پیش جلوه میدهند. همه بهم ریختگی ها در روابط، همه ناراحتی ها، همه قهر ها، همه تنش ها، همه داد زدن ها، همه اشک ها، همه ناسازگاری ها و همه حرف ها، تمام اینها اثر میگذارد بر رابطه و کیفیت حیات آن. اگر به آسانی فضای بین خودت و دیگری را متشنج میکنی شاید خیالت راحت است که او همیشه هست. شاید چون هیچ وقت برای نیکو بودن و نیکو ماندن آن رابطه تلاشی نکردی و تنها از ناکجاآباد افتادی در یک رابطه سبز و زیبا که تمام رنگ و بویش را طرف مقابلت به آن بخشیده است و تو کاری برای ایجاد آن نیکویی در رابطه نکردی. پس به آسانی نظام رابطه را با هر بهانه ریز و درشت بهم میزنی و لطف خودت را در آن رابطه هرروز کمرنگ و کمرنگ تر میکنی. روزی میرسد که اشک های وامانده چشم و اشک هایی که آدم مقابلت از درون میریزد برایش پوسته سنگی خارجی میسازد که بالاخره از آسیب ها و کژی ها حفظش میکند. مانند سنگ سخت نمک. بعید هم نیست همین اشک های نمکین این سنگ محافظ را برای روح رسوب کند.
از فردای آن روز دیگر اهمیت نمیدهد و تو میتوانی از آن پس هرقدر که بخواهی از روابطت محافظت نکنی چون دیگر کسی نیست که با تو رابطه نیکویی بخواهد. میدانی تلخی ماجرا کجاست؟ این که حتی اهمیت ندادن هم درد دارد. دردی جدید از جنسی جدید. خبری از درد پیشین نیست اما این هم برای خودش ماجرای رنج آوریست.
هرقدر هم که بگویم از تلخی این حقیقت کم نمیشود که: جنس برخی ها همه جوره برایت رنج آور است. چه بهشان اهمیت بدهی و چه راهت را بیابی و دیگر بهشان اهمیت ندهی.
من برای آینده خودم و کسانی که بناست هم نفس من بشوند، بخاطر سلامت روانی آنها و خودم از روابطم مراقبت میکنم و محافظت از نیکویی خود ساخته یا دیگری ساخته را در روابطم با همه تمرین میکنم. به امید فردا شاید امروز هم گلستان شد.