پرنده چوبی

پرنده چوبی

آفتاب آبان پردیس

جمعه, ۱۸ مهر ۱۳۹۹، ۰۷:۲۵ ب.ظ

سلام. سلام به خودم در جایی که با نام رسانه متخصصان و اهل قلم ذوق زده‌ام میکند. وقتی این ترکیبِ ضمیمه‌ی کنار لوگوی بلاگ به چشمم میخورد در یک لحظه آنقدر احساس شور میکنم که انگار واقعا برای خودم متخصصی در این زمینه‌ام. اما چه کسی میداند! هنوز کلی راه مانده تا حداقل در شمار پیگیران اهالی ادبیات و هنر برشمرده شوم. بیشتر از همه این را دوست دارم که اینجا از خودم و احوالم راحت میگویم.

بگذریم. این بار میخواهم از آفتاب بگویم، از آبان و از پردیس. سه کتابفروشی. سه کتابفروشی که تمام آذوقه ذهنی‌ام را از آنجا تامین میکنم. میروم آنجا و تعدادی کتاب را که از مدتها قبل بررسی و انتخاب کردم، در یک لیست برای فروشنده میخوانم و مانند مادری صاحب فرزندان جدیدی میشوم.

در این میان آفتاب را کمی بیشتر دوست دارم. بخشی از دیوارش با برگ‌های پتوس پوشیده شده‌است. فضای درنظر گرفته‌شده برای کتاب خواندن شامل تعدادی میز است رو به روی دیوار شیشه‌ای که وقتی پشتشان مینشینی میتوانی عبور و مرور آدم‌های کمی را نظاره کنی. آن طرف‌تر کنار قفسه های کتاب تعدادی پاف امکان مطالعه میان انبوه کتاب‌ها را فراهم آورده و در فضایی چسبیده به سالن کتاب، کافه‌ای کوچک است که میتوان در آن دمنوش یا کافه‌ای نوشید. اما من عاشق قسمت‌های رواق مانندش هستم. محل‌هایی که مثل رواق‌های دورتادور صحن‌های حرم امام رضا مردم مینشینند و در عمق دیوار خلوت میکنند. مبل‌های چوبی طوسی- آبی رنگی در رواق‌ها یک فضای آرام و بی‌طرف و بی‌تنش به وجود آورده و دیوارهایش که تماما با اشعار و متونی پر شده‌است. صبر کن ببینم چرا من هیچگاه روی دیوارها را نخواندم؟ چرا دقت نکرده‌ام چه کتابی و آثار فکر و قلم کدام ادیب به دیوار جان بخشیده‌است؟ فکر کنم مبل‌ها هم طوسی- آبی نبودند! اینقدر کافه کتاب رفتم و آمدم، اینقدر در رواق‌هایش نشستم اما رنگ مبل‌ها انگار ذهنیتی بیش نیستند! از بی‌دقتی است یا آنجا زیادی بهم خوش میگذرد که این‌ها را الان نمیتوانم از حفظ بگویم؟ یک درخت در کنار یکی از رواق‌هاست که تنش در کافه است و شاخه‌هایش از حفره‌ای در سقف بیرون رفته و از دید پنهان است. اوایل فکر میکردم درخت زنده است و معماری کتابفروشی را طوری پیش بردند که منجر به قطع درخت و توقف حیاتش نشود. همیشه این فکر را میکردم و با خود میگفتم چقدر زبیاست کارشان. اینکه با حضور درخت، رسالت کاریشان که فروش کتاب و ترویج فرهنگست حفظ کرده‌اند. تا اینکه یکی از دوستانم بهم گفت "رسالت کاری کجا بود! این درخت مرده و مصنوعیه. فقط واسه زیبایی ظاهری طراحی شده". به سادگی من خندیدیم اما در قلبم ناراحت شدم که ایده زنده بودن درخت، خیال و خوش فکری‌ئی بیش نبوده که در سر داشتم. من به همه چیز همینقدر خوش‌بینم. حتی اگر یک نفر به وضوح بد کند در دلم به دنبال دلیلی برای خوب بودنش میگردم. میگویم نه شاید دلیلی داشته. شاید تحت فشار است. اشکالی ندارد یاد خوبی‌ها و مهربانی‌هایش بیفت، فداکاری‌هایش را به یاد بیاور. به خاطر خوبی‌هایی که سابق بر این داشته درکش کن و از بدیش بگذر. اینکه ازین اخلاقم چقدر آسیب میبینم موضوع جداگانه و مطلب دیگری است که باشد برای بعد. برگردیم سراغ کافه کتاب آفتاب. قفسه‌های مورد علاقه من در آفتاب آن ردیف های عریض و طویلی است که پر است از کتاب‌های ادبیات داستانی. کتاب‌هایی حجیم، ارزنده و پر از توصیفات زندگی و احوال شخصی آدم‌های تنهای تاریخ. جالب است تنهایی باعث به وجود آمدن دنیاهایی بسیار منحصر بفرد و متفاوت میشود که آدم‌های حاضر در جماعت به سختی به تجربه‌اش دست پیدا میکنند. در آن قفسه‌ها کسانی زنده هستند که سال‌ها از مرگشان میگذرد. هربار که میروم، برادران کارامازوف خیره‌ام میکند. آه حسرت را در دلم بلند میکنند. ابله میگوید بس است دیگر. چقدر نگاه؟ بخر مرا. میدانم که وقتش رسیده مرا ورق بزنی. اما هربار چشم‌هایم را به رویشان میبندم و میگویم بار دیگر. شماها خیلی گرانید و هنوز کتاب نخوانده دارم. اگر شماها را بخرم توی اتاقم هم داد و بیداد راه می‌اندازید که خواندن ما را در صف جلو بینداز. به همین شکل در جست و جوی زمان از دست رفته را از دست دادم. هرچه در جست و جوی زمان درست خریدنش بودم همه به فنا رفت. امروز دیدم یک نفر کل تنها مجموعه موجود را خریده و برده. حالا اگر بخواهم صادق صادق باشم خیلی هم ناراحت نشدم چون بقول آلن دوباتن که باز نمیدانم از کی نقل کرده بود "آدم باید حتما به شکل مریض و پاشکسته در خانه بیکار باشد تا بتواند در جست و جوی زمان از دست رفته را بخواند و تاب بیاورد جملات و توصیفات طولانی یک غلت زدن ساده در رخت خواب را که یک فصل کامل به طول می انجامد". راستی این را نگفته‌ام که یک موضوع کافه کتاب آفتاب را برایم خیلی خاص‌تر کرده: فروش بوک‌مارک‌های عروسکی دست‌سازم. در این مورد کافه کتاب را که از من حمایت کرد دوست دارم.

درست است که امروز از آفتاب سردرآوردم اما هدفم رفتن به آبان بود. فروشگاهی کوچک و قدیمی با موجودی احتمالی کتاب‌های قدیمی و کهن‌تر. یک کتابفروشی دو طبقه که میتوانی در طبقه بالا کتاب‌هایت را بخوانی و چک کنی. کمی دلگیر است اما ازینکه مانند قدیم‌ها باید کتاب‌هایت را در یک وجب جا در طبقه پایین دستت میگرفتی و میخواندی، تازه اگر میتوانستی تمرکز کنی، خیلی بهتر است. روی دیوار کنار پله‌ها پر است از عکس نویسندگان و مشاهیر ادبی. از همه جای طبقه بالا آن دیوار را بیشتر دوست دارم. حتی از خود کتاب‌ها هم بیشتر. حتی به فروشنده سن و سال دار اما سرحال آبان هم این را گفتم. "چه دیوار قشنگی، خیلی با ذوق و سلیقه اس". خلاصه امروز داشتم میرفتم آبان که کتاب بخرم. آخر مهمانی بود، مهمانی به نام تخفیف کتاب. تخفیف های فصلی مهمانی من است. وقتی نزدیک میشود لیست انتظار کتاب‌هایم را بالا و پایین میکنم و تقریبا ده تا از ضروری‌ترین‌ها را در نظر میگیرم تا بخرم. خیلی کیف دارد کتاب‌هایی را که کلی برای داشتنشان انتظار کشیدم بالاخره با قیمت منصفانه‌ای میخرم. منصفانه که میگویم منظورم نرخ تورم نامعقول مملکت خودم است، نه بهای اصلی کتاب. اما دستشان درد نکند که برخلاف وعده‌شان، کتابفروشی بسته بود. از صبح زود بیدار شوی تا صبح زود و در خلوتی کتاب‌هایت را بخری، مهدیه را ماساژ بدهی تا اجیر و بیدار شود، ساعت دهی که میخواستی راه بیفتی بشود یازده و نیم از بس حاضر شدن مهدیه طول میکشد و وقتی میرسی فروشگاه بسته باشد. امان از بد قولی و بی‌مسئولیتی که مرا خل میکند. چند روز پیش با فروشنده تلفنی حرف زده بودم. گفت فلان روز و فلان ساعت بیایید و حالا در همان فلان روز و فلان ساعت بسته است. بعد هم که زنگ میزنی میگوید: "نه اشتباه شده، ساعت شیش یه بعد تشریف بیارین". حیف که آبان را دوست دارم! اما باعث خیر شدند چون با مهدیه رفتیم کافه‌ای گرفتیم و در هوای سرد پاییز تا ساعت سه ظهر ویندوشاپینگ کردیم و قدم زدیم و پیاده‌روی کردیم و حرف زدیم و درد و دل کردیم. مهدیه را خیلی دوست دارم. تنها کسی است که ارتباط مرا با دنیای رویا و خیال‌پردازی زنده نگه داشته‌است.

پردیس را هم توصیف نمیکنم چون امروز دوبار از مقابلش رد شدیم و بسته بود و ناراحتم کردند.

آخر هم همان آفتاب مظلوم کم‌ادعا، زیر پر و بالمان را گرفت و در هوای سرد میان کتاب‌هایش ما را پناه داد. اما حیف که هنوز تخفیف آفتاب شروع نشده بود که کتاب‌هایم را بخرم. آنقدر کتاب‌ها هست که میخواهم بخوانم که ترجیح میدهم بگذارم به وقت مهمانی تخفیف.

راستی یک نکته‌ای را بگویم، درست است دست از توصیف سومین کتابفروشی مورد علاقه‌ام کشیدم اما شما مخاطبان فرضی من بدانید که دوستش دارم، آن هم به شکل خاص و شیک خودش.

راستی فراپه توت فرنگی خیلی خوشمزه است. رگه تلخ خوشایندی دارد. این هم یک تجربه جدید دیگر امروزم بود که دوستش داشتم.

یک تصویر دوست‌داشتنی دیگر امروز هم چادر کج سر مامان بود وقتی داشت از نانوایی برمیگشت. آدم دوست داشت وسط خیابان قربانش بشود.

و اما آخر امروز به عنوان ختم خوشی‌ها مهدیه برایم یک پیکسل کوچولو خرید که عکس خودش رویش است. من پیکسل دوست ندارم اما هدیه‌های کوچولوی ساده را چرا، خیلی. حالا پیکسلی را که رویش تصویر خرس قهوه‌ای کوچولویی با چشمان درشت تیله‌ای غمگین و مظلوم است، مثل وقت‌هایی که مهدیه با همین نگاه خواهش میکند تا ماساژش بدهم، خیلی دوست دارم.

امروز زندگی کردم.

 

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۹/۰۷/۱۸
طاهره نیک مهر

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی