پرنده چوبی

پرنده چوبی

تا حالا شده احساس خفگی کنی؟ احساس کنی اگه یکم دیگه شرایطی که توشی ادامه پیدا کنه میمیری؟

من این حس رو دارم، توی این احساس غرقم، تا خرخره! به زور یه ذره نور و امید میبینم، انگار نه میتونم بنویسم، نه میتونم حرف بزنم، نه حتی میتونم فکر کنم، نمیتونم با دل قرص بخندم. چون وقتی یکم شاد میشم، نگرانم از اون طوفان ترسناکی که قراره ببینم، انگار شادی و آسایش توی زندگی من دوام کمی دارن. دوامی که به باور من بسته‌اس، به محضی که بهش دلخوش کنم مثل گردی که توی هوا فوت کنی، نیست میشن.

خیلی تلاش کردم، خیلی بیشتر از خیلی، تا آسیب زدن به خودم در فداکاری پیش رفتم، فداکاری برای نجات کسی که منجر به نجاتش هم نشد، همینم باعث میشه احساس حماقت و بی‌ارزشی کنم. اونقدر توی لحظه‌های زیادی خودم رو فراموش کردم که الان وقتی به ناراحتی خودم فکر میکنم، به خودم شک دارم. شک دارم که اصلا حق دارم ناراحت باشم یا نه.

توی یه دور باطل گیر افتادم، سردرگمم و فقط به خدا امیدوارم.

نسبت به قبل ناامیدی‌هام سیاهی بیشتری پیدا کردن. بزرگسالیِ سختی شد. فکر نمیکردم وقتی بزرگ بشم ازین خبرا باشه. خیلی دلم میسوزه برای لحظه‌هایی که بخاطر آدما روی خودم چشم بستم. کی فکرشو میکرد تهش هیچ کسی ممنون نباشه، دست آدم رو نگیره و حتی باعث و بانی اندوه تازه‌ای بشه!

این روزا جوری سخت میگذره که فکر میکنم قلبم داره آب میشه، حس میکنم چیزی از وجودم داره از دست میره که خیلی برای زندگیم لازمش داشتم اما من دارم از دستش میدم. حس میکنم تا حالا همه تلاش‌هام حکایت کوبیدن میخ توی سنگ بوده. چیزی از سرم باقی نمونده، سرم معیوبِ فکرهای پرآشوب و بی‌حاصلیه که از شدت ناچاری بافته شدن و بافته شدن تا جایی که ریشه‌های اعصاب و روانم رو خاکستر کردن.

بی طاقتی، کم‌حوصلگی، نداشتن انرژی و انگیزه، ناامیدی، اندوه، زخم، گرفتن دل، همه اینارو میشه توصیف کرد، همه اینا حالی هستن که تعریف دارن، میشه با یکی در موردشون درد و دل کرد، میشه توضیحشون داد، اما حال الان من، حالی که توی قلبمه و تا بیخ گلوم بالا اومده، حالی که مثل خون توی رگ داره به همه اعضای بدنم پمپاژ میشه، حالی که نمیدونم سرمنشأش کجاست و الان داره کجا میره و کدوم قسمت روح و جسمم رو میخواد آب کنه، این حال من هیچ توصیفی و مطلقا هیچ تعریفی نداره. میشه فقط با این تصور کمی بهش نزدیک شد که  یچیزی تو مایه‌های اوج درموندگی و خستگی هست. منتهی چند برابر، بدون شناختنش یا شناختن درمونش.

این حال رو فقط وقتی میشه درک کرد که کسی رو که از خودت میدونیش، اجازه بده دور بشی و دلسرد و حتی به این دور شدن کمک کنه. اما اینجاش از همه بدتره که خودش نمیدونه داره چیکار میکنه و نمیشه آگاهش هم کرد.

۱ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۰ دی ۰۰ ، ۱۵:۱۳
طاهره نیک مهر

گاهی انگار مشت مشت نور به قلبم می‌پاشن، پر از عشق میشه، پر از امید. توی این لحظه‌ها حس می‌کنم زندگی خیلی راحته، خیلی سبزه، مثل دون‌ های سرخ شفاف انار جذابه. اینجور وقتا بنظرم ادامه دادن به زندگی اصلا سخت نیست، می‌تونم چیزا و آدمایی که ازشون آسیب دیدم و هم‌چنان هم بهم آسیب می‌زنن تحمل کنم و حتی شکست بدم.

اما لحظه‌هایی که قلبم قیری میشه و انگار توی یه عالمه دود غلیظ سیاه یا ماده لزج و چسبناک تیره رنگ بلعیده میشه، فکر می‌کنم ادامه دادن چه فایده‌ای داره وقتی تهش معلوم نیست، وقتی احتمالا اصلا تهی وجود نداره، وقتی همه زندگی همین حال بدِ مسریُ و مزمنِ دلگیری و خفگیه.

من حالت‌های روحی متناقض زیادی دارم. گاهی به اندازه یه عمرِ نو، احساس سرزندگی می‌کنم و گاهی فکر می‌کنم از یه ۹۰ و اندی ساله وقت کمتری برام مونده. گاهی حس میکنم مثل سیب زمینی های سوخته ته قابلمه، سنگ و جزغاله‌ام و گاهی حس می‌کنم به اندازه دیدن تمام شکوفه‌های دنیا روحیه نو و لطیفی دارم.

این روزها یه حالی که دارم اینه که زود لحظه‌ها برام بی‌معنی میشن، خیلی سریع احساس پوچی و " خب حالا چیکار کنم" بهم دست میده. این لحظه‌ها همه خستگی دنیا رو توی وجودم حس می‌کنم، همه احساس انصراف از دنیارو. دقایقی که از شدت خالی بودن همه چیزش توی ذوق میزنه. ساعتی که روی دیوار ثانیه‌هاش الکی‌الکی می‌گذرن، کنترل تلویزیونی که حتی اگه بهترین برنامه تلویزیونم پیدا بشه اما به زدن دکمه کانال بعدی ادامه میدم تا برنامه بهتر از بهتری پیدا کنم. لپ‌تاپی که پروژه‌هامو باهاش باز می‌کنم و فقط باهاشون ور میرم و ویرایش الکی روشون می‌زنم. گوشی که مضخرف‌ترین شبکه ارتباطی انسانی رو جلوی چشمام میاره بدون اینکه خودم دیده بشم. کتابایی که فکر می‌کنم خوندنشون فقط ورق زدنه. قدم زدنی که بیشتر بهم احساس خستگی میده. توی این لحظه‌ها هیچی معنی نداره، هیچی پیش چشمم باارزش جلوه نمی‌کنه.

این دو حال مثل بودن دو سر یه طیفه. یه سر طیف اوج خوشی، اون سرش اوج ناخوشی. هیچ کدوم از این دو حال هم اجازه ورود ذره‌ای حال و هوای مغایر با خودشونو نمیدن. مثل یه دیوار سنگی غیر قابل نفوذن. همینم باعث میشه غیر واقع گرایانه باشن. حال واقع گرایانه تلفیقیه از خوب و بد. توی اوج مشکلات، شادی‌های کوچولو داره و توی اوج شادی‌ها، مشکلات کوچولوی رو اعصاب. مثه سیاهی که توش لکه‌های سفیده یا سفیدی که توش لکه‌های سیاهه. ولی اون دو تا حالی که دو سر طیفن،  اینجوری نیستن. صرفا یه جنس دارن، یا سیاه مطلقن یا سفید مطلق.

۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۵ آذر ۰۰ ، ۰۱:۳۰
طاهره نیک مهر

ارزش داشت این همه فکر کردن؟ این همه بالا و پایین کردن؟

بعد از کلی تحلیل و بررسی بالاخره به این نتیجه میرسیدم خویشتنداری کنم، حرف دلمو نزنم، کاری که با همه وجود، اشتیاقم رو جلب میکنه انجام ندم. احتیاط کنم و با دوراندیشی عاقبت‌سنجی کنم. نتیجه‌اش این بود که بیشتر جاها انتخاب امنی کردم و اگه امنیت، تضمین کننده درستی باشه، پس تصمیم‌های درستی هم گرفتم. اما خیلی وقتا یه چیزی ته دلم ازم شکوه میکنه. گله داره که اون رو نادیده گرفتم. گله میکنه که نذاشتم تجربه کنه یا چند صباحی با لذت آشنا بشه. من آدم کامجویی نیستم. هیچ وقت نبودم. پیشبرد زندگی رو در تعقیب و گریز و به چنگ آوردن لذت نمیدونم. این طرز فکر شالوده من شده. تمایل من برای ساختن زندگی و غربال روح اونقدر پیشروی کرد که حالا وقتی توی یک موقعیت ساده میخوام لذت رو انتخاب کنم، حتی دقیقا نمیدونم از چی لذت میبرم.

آدمای دور و نزدیک زیادی بهم گفتن ساده‌ام، آرومم، مهربونم. با اینکه خودم مطمئنم اینا هستم اما در عین حال شک هم دارم. تناقض مسخره‌ای هست اما وجود داره. از نوشتن متن‌های آشفته هم خسته‌ام اما خب گاهی همین آشفتگی‌ها انسجام معنایی به وجود میارن. کسی چه میدونه؟ شاید یه روزی یادداشت‌های شخصی من که از دل تنهایی‌هام ثبت شدن، ارزش خودشونو پیدا کنن.

گاهی از فکر کردن به فکرای ترسناکی که قبلا داشتم، ترس برم میداره. با خودم میگم چجوری یه زمانی این فکرا مال من بود اما ازشون جون سالم به در بردم؟ چجوری باهاشون سر کردم؟ چجوری تحملشون کردم؟ یه زمانی اون فکر ترسناک، خود اصل فکرا و زندگیم بودن. من همین حالا از هجوم ناگهانیشون به مغزم و یادآوری لحظه‌های در هم تنیده باهاشون موی تنم سیخ میشه، چه برسه اون موقع! ولی من عقیده دارم خدا توی هر مرحله از زندگی به اندازه بزرگی مشکلا، ظرف تحملشم بهمون میده اما خودمون نمیدونیم.

اینارو برای فرار از حمله فکرای ترسناکی نوشتم که قبلا همه روانمو تسخیر کرده بودن و یه شبی مثه امشب یکهو خاطراتشون زنده شدن.

۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۷ آذر ۰۰ ، ۲۱:۴۷
طاهره نیک مهر

چند وقتی میشه ننوشتم و نمیدونم چرا. تو سرم پر از فکر و جمله‌های خوبه اما هیچ کدوم رو ننوشتم. شاید چون مدتی میشه که روال معمول زندگیم تغییر کرده. دیگه خبری از ترتیب کارهای سابق نیست. حالا بیشتر فیلم میبینم. چند روزی میشه کتاب نخوندم. مدام پای لپ‌تاپم و تمرین می‌کنم. طراحی‌هام رو توی دریبل آپلود می‌کنم و از این که می‌بینم ویو می‌خوره انرژی می‌گیرم. اولش اونقدر اعتماد به نفس نداشتم که کارام اونجا بازدید بخوره اما وقتی دعوت‌نامه دریبل رو از یه شخص ژاپنی اون سر دنیا برنده شدم، حس کردم بد نیست یکم خودمو تحویل بگیرم و به خودم باور داشته باشم.

این روزا با خودم فکر می‌کنم راست می‌گن ادامه دادن شجاعت میخواد. کاری که به مراتب خیلی آسون‌تره، انصراف دادن از زندگیه. چون زندگی مخصوصا توی شرایطی که ما دچارشیم سخته. دستمزدهایی که هیچ تناسبی با گرونی‌ها نداره، اینترنتی که همه جوره به همه سوراخ سمبه‌های زندگی نفوذ کرده، محبت و صداقتی که هرروز توی بافت جامعه سخت‌تر میشه پیداش کرد. آدمایی که با بزرگ شدن بیشتر و بیشتر می‌فهمیم سفید نیستن و یه نیمه خاکستری دارن که ممکنه پشتتو خالی کنن، خسته بشن، حرفشونو عوض کنن، چشماشونو روی شرافت ببندن، باورهای بقیه به خودشون رو فدای منفعت کنن، پای ورقه‌های نازک رنگی رنگی که میاد وسط رنگ و بوی رفتارشون تغییر کنه. برخورد با همه اینا آدمو تغییر میده، این تغییر که اجتناب‌ناپذیره اما اون وقت اگه خودمون به همین اکثریت تغییر هویت دادیم چی؟ 

واسه همین چند روز پیش به مهدیه گفتم بیا یه روزی هرچقدرم که موفق و بی‌نیاز شدیم آدم‌های محترمی باقی بمونیم، شریف بمونیم. 

این روزا فهمیدم معمولا آدما وقتی اسکناس‌هاشون زیاده، تا حدی قوه شنوایی و بینایی روحشون کم میشه. دیگه به راحتی حرفایی که می‌شنون رو نمی‌پذیرن، دیگه ناراحتی و رنج آدم‌های اطراف رو به خوبی درک نمی‌کنن، نمیدونم چطوریه؟ انگار بی‌نیازی به آدما یه جور باوری میده که راهم، خودم، کارم، فکرم اونقدر درست هست که گوش ندم. نپذیرم، از مواضعم عقب‌نشینی نکنم. اینجوری چرخه معیوب توی روابط زاده می‌شن. شاید بخاطر همینم باشه که این افراد معمولا از کسی دل خوشی ندارن!

۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۶ آبان ۰۰ ، ۰۹:۴۲
طاهره نیک مهر

امشب میتونم با تمام سلول‌های بدنم حالت تهوع رو حس کنم، انگار حتی چشمام هم میخوان تلخی‌هایی که توی دنیا میبینن رو بالا بیارن. میدونم یه عالمه اشک توی وجودمه که سرازیر نشدنشون داره سلول‌های مغزمو میسوزونه و جزغاله میکنه. تمام حواس پنج‌گانه‌ام بر علیه منه.

میگذرم. از جمله‌های بی مصرفی که فقط حالم رو بدتر میکنن، عبور میکنم.

نگرانی‌هام اونقدر زیاد هستن که گاهی فکر میکنم توانی برای آینده ندارم، اما از طرفی نمیتونم بپذیرم رنجی که تا امروز مثل سایه دنبالم بوده، بیهوده باشه.

رنج میکشم، کتاب میخونم، کمتر رنج میکشم.

رنج میکشم، فیلم میبینم، کمتر رنج میکشم.

رنج میکشم، خانواده‌مو بغل میکنم، کمتر رنج میکشم.

رنج میکشم، برگی در گیاهانم میشکفه، کمتر رنج میکشم.

رنج میکشم، همه چیزو به خدا میسپارم، کمتر رنج میکشم.

رنج من پیوسته است اما تلاش برای کم کردنش، پیوستگی بیشتری داره. من سالهاست در نبرد با ترس و اضطرابم. با اینکه زیادی خسته‌ام و دلم میخواد ازین جدال انصراف بدم اما نمیتونم. نمیتونم این همه تلاش رو به تسلیم واگذار کنم. من مدت‌ها پیش انتخاب کردم که ادامه بدم.

۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۱ مهر ۰۰ ، ۱۹:۱۳
طاهره نیک مهر

توی نوشته قبلی یه همچین حسی ایجاد میشه انگار میگم زندگی اونقدرام قدر و قیمتی نداره و کتاب خوندن و فعالیت‌های مشابه، فایده‌ای نداره.

خب من با وجود چیزایی که توی پست قبل نوشتم، همچنان حریصانه کتاب میخونم. توی فاصله همین متن با متن قبلی دو تا کتاب جدید شروع کردم و سه تا کتاب جدید خریدم و یه کتاب جدید به لیست خریدای آینده‌ اضافه کردم. حرف من توی پست قبل که خیلی شفاف نبود، اینه که چجوری میشه از دل این قبیل کارا فایده و اثری پیدا کرد واسه آینده بعد از ما، واسه زندگی بشری، آینده دور، آیندگان، جهان. این چیزا داره به من و زندگیم اضافه میکنه، قطعا اینکارو انجام میده. اما مگه فقط خوب از کار درآوردن زندگی خودم مهمه!؟ من میخوام چرخه تکرارشونده بیهودگی های بشریت با کاری که انجام میدم کند بشه یا متوقف بشه. نمیدونم چجوری بگم اما دغدغه ام اینه چجوری میشه فایده اینطور کارهارو به آینده منتقل کرد، آینده بعد از من. چجوری میشه آینده رو از اثربخشی سرشار کرد. خیلی مسخره اس اگه همه چی درباره پیشرفت من و زندگی من باشه. خیلی مسخره اس اگه بشر با همه خوبی ها و بدی هاش فقط تکرار بشه. باید همه چیز در خدمت تغییر و هدف کلی تری باشه. دیگه نمیدونم متوجه منظورم شدین یا نه. بذارین امیدوار باشم که شدین.

۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۷ شهریور ۰۰ ، ۱۴:۳۹
طاهره نیک مهر

زندگی چیه؟ فایده زندگی کردن چیه اگه نتونیم معنایی ازش دربیاریم؟

بعد از کلی کتاب خوندن و تلاش برای انسانیت دارم به این فکر میکنم که فایده همه اینا چیه!

این یه نوشته دارک و ناامید کننده نیست، اشتباه نشه. اینا سوالن، فقط سوال. سوالایی که دیر یا زود مغز هممونو تسخیر میکنه و برای یه مدت قابل توجهی ذهن رو به بازی خطرناکی میگیره که تمرکز و هدفمندی رو از آدم میدزده و همه چی رو با پوتین های سخت و جدی‌اش له میکنه. (این سوالا توی سر من سربازن)

بعد از اینکه سعی کردم همیشه انتخاب درست و عاقلانه ای داشته باشم، بهترین منابع اطلاعاتی رو برای غنی بودن زیر و رو کنم، ذهنم رو تا جایی که توانایی دارم شفاف و باز و روشن نگه دارم، به آدما کمک کنم و با همشون مهربون باشم، برای اطرافیان و جامعه و دنیا به اندازه وسعت توانایی و فکرم مفید باشم، تاثیر خوب و موندگار ایجاد کنم، خدمتی به دنیا و آدماش پیدا کنم و بطالت رو همه جوره لگدمال کنم، به این نتیجه رسیدم اصلا چرا آدمیزاد نیاز به این همه هدف و والایی داره!؟ 

نه نه، اینجوری نمیشه، منظورمو خیلی غلط انداز دارم مطرح میکنم، انگاری که میگم ناامید باشیم، تلاش نکنیم، هدف هر چقدرم عالی اما بدرد نمیخوره و اینجور مزخرفات منفی‌گرایانه که توی روزگار الان هیشکی به شنیدنش نیازی نداره. بذارین همین الان شفاف‌سازی کنم که منظورم این حرفا نیست. من به شخصه خودم دارم هرروز دنبال هدف جدید و بهتری میگردم، هر دقیقه حرص خوندن و خریدن کتاب جدیدی رو دارم که قراره با کلی حرفای تازه به روحم اضافه کنه، هر لحظه دنبال اینم چطور بین اولویت قرار دادن خودم و دگرخواه بودن یه معادله موازن‌تر پیدا کنم، من مدام دنبال اینم که راه‌های جدید رو بپذیرم و از این راه ذهنمو تازه و باز نگه دارم. پس اگه قرار باشه روی این سیاره آدمایی که با ناامیدی و بی‌هدفی مشکل دارن رو جدا کنیم، من حتما جزوشونم.

حرف من چیزی ورای این موضوعاس که اصلا با پیشرفت و امید و هدف کاری نداره. به یسری سوال بی جواب کار داره که شاید هر چند سال یکبار لازم باشه بهشون فکر بشه. اونم برای روشن‌تر شدن مسیر پیش رو و برنامه هایی که برای آینده چیدیم.

بعد از کلی فکر و کتاب حالا بجایی که احساس سرشاری کنم احساس میکنم تک‌تک سلول‌های عصبی سرم سوختن. بنظرم موضوع از دو حالت خارج نیست: یا از یه دریا دونسته فقط قطره‌ای چشیدم و نداشتن بقیه تکه‌های پازلی که میدونم وجود داره، داره دیوونم میکنه، یا فهیدم آدمیزاد اونقدری که تمام تاریخ رو پر کرده ارزشمند نیست. نمیتونه ازین دو حالت خارج باشه. شایدم هر دوتاش باشه. 

دارم به این فکر میکنم خب که چی آدم بزرگی بشیم، یا به دنیا خدمتی کنیم، یا اثر جاودانه ای بجا بذاریم، مگه هر پیشرفت بشریت فقط دنیا رو خودکامه‌تر و حریص‌تر نکرد؟ یه نگاه سرسری به تاریخ نشون میده ما علیرغم همه پیشرفت‌های بشریمون، همیشه با خودمون و دنیای اطرافمون برای ارضای خواسته‌ها و امیالمون درگیریم. همیشه دنیا درگیر یه وضعیتی بوده که برای دراومدن ازون وضعیت نیاز به یسری قربانی و خدمتگزار داشته. کسایی که با این خدمت دنیا رو نجات دادن، فقط تونستن برای یه مدت مشخص و محدودی دنیا رو به محیط امنی تبدیل کنن و به محضی که همه چیز اونقدر آروم شد که سختی فراموش بشه، دردسر جدید دنیا سر رسید.

چه فایده؟ بشری که ما باشیم یکسره داریم دردسر درست میکنیم، میگن باید دردسر درست کنی، باید تجربه کنی تا زندگی کنی. فقط یه نگاه به جمله قبل بنداز، خوب یه لحظه بهش فکر کن، دردسر و تجربه مساویه با زندگی، پس یعنی زندگی نکردن مساویه با زندگی کردن. معمولا به یه زندگی توی آرامش و انسانیت و آرزو هاست که میگن زندگی اما خب خیلی که عمیق بشیم، به این میگن زندگی نکردن. کسی که همیشه توی آرامش و امنیت باشه خیلیا محکومش میکنن به اینکه تو اصلا زندگی نکردی. شایدم درست میگن.

بالاخره من متوجه نشدم. زندگی کدومشه. بری دنبال ماجراجویی و به تبع تجربه های جدید و ناشناخته احتمالا رنج و سختی هم بکشی و این میشه زندگی! ولی ازون طرف باید سعی کنی انسان باشی، توی مسیر کسب آرامش و قدرت و نفوذ یه مسیر درست و امن رو پیش بگیری و با یه ذهن آسیب ندیده هر چه سریع تر به موقعیت امکانات روحی و رفاهی بالا برسی و این میشه زندگی!

زندگی ینی آرامش یا ماجراجویی؟

از همه اینا بگذریم، اگه عمرتو بذاری که از دل این جهانی که به هرشکلی درکش میکنی معنی خاصی بیرون بکشی و موفق هم بشی. ازطرفی خیلی خوش شانس و کار درست باشی که بتونی خط مشی‌ات رو به هر طریقی ثبت و ضبط کنی و برای آینده بذاری، اونوقت چی؟ آینده‌ای که حتی اگر تو رو پیدا کنه، بخونه، بشنوه، درک کنه و صدای تو به گوشش برسه، بازم به شیوه خودش درگیر خودخواهی‌ها و تمایلش برای اشتباهات هیجان انگیز خودشه؟ وگرنه که چرا مدام در طی تاریخ دنیا دچار بحران های جدید میشه؟ و چرا ما با اینکه در پیشرفته ترین عصری هستیم که دنیا به خودش دیده و بیشتر از هر دوره‌ای به منابع تجربیات گذشته هامون دسترسی داریم، افسردگی شایع ترین بیماری قرنمونه؟ و نارضایتی عمده صحبت مشترک بینمون؟

فایده این همه به خودمون زحمت دادن چیه واقعا؟

شاید این همه تلاش باید با یه هدف دیگه‌ باشه، باید یجور دیگه باشه.

باشه من سرگذشت ونگوگ رو خوندم و با همه وجودم لمس کردم اما کیه که راه پر از تیغ تیز اون رو انتخاب کنه نره و با درک تجربه‌اش، سختی‌های مسیر زندگی خودش رو دور بزنه. باشه من شکسپیر خوندم و دارم میفهمم چرا این همه نابغه‌اس اما کجای زندگیم باید دنبال فایده‌اش بگردم. من فهمیدم همینگوی توی ادبیات جهان چه بدعتی آفرید و فلن اوبراین یه با استعداد مظلوم بالفطره بوده و میلان کوندرا و سارتر و شوپنهاور چه فلسفه ای داشتن و سقراط و افلاطون چه دین بزرگی به گردن تحول جهان فلسفه دارن و ما آدما چقدر پتانسیل درک و فهم و ایجاد تغییرات توی دنیامون داریم، خب که چی؟

اینا چه کمکی دارن به من میکنن وقتی من اینقدر گیجم. وقتی ته هر هدف بزرگی تکرار همون سرگذشتی رو برای آدمای بعد خودم میبینم که خودم با چنگ و دندون سپری کردمش. اگه همه چی یه تکراره با پیشرفت های بزرگ همراه و دردسرهای بزرگ همراه با خودش، چرا این همه زحمت تکراری؟ نباید احیانا ازین مدل زحمت تکراری دست بکشیم؟

احساس ارزشمندی روح انسانی و امکانات دنیایی در من خیلی پایین‌تر از وقتی اومده که ساز و کار دنیا رو نمیدونستم و کلا از همه موضوعات کمتر میدونستم.

تو به من بگو. خواننده احتمالی ناشناس من که تا اینجای متن کنار من بودی؟

بگو اینا بخاطر اینه که ما آدما و دنیامون اونقدر که تبلیغ شده مهم و باارزش نیست یا من چون بقیه قطعه‌های پازل رو ندارم موقتا گیج شدم؟؟؟

اگه گزینه دومه، امیدوارم اونقدر وقت داشته باشم تا تمام قطعه‌های این پازل غول‌پیکر رو پیدا کنم و سرجاشون بذارم.

۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۳ شهریور ۰۰ ، ۱۴:۳۹
طاهره نیک مهر

یه روزی از خواب بیدار شدم و تصمیم گرفتم موهای خرمایی از کمر رد شده‌مو کوتاه کنم، بعد از ظهر همون روز بود که دیگه موهام بسته نمیشد. فقط میشد بهش گل سر های کوچولو زد، همشونو کف زمین آرایشگاه رها کرده بودم. خرمن مویی که اجازه نمیدادم کسی باهاشون شوخی کوتاهی یا قیچی شدن بکنه یا حتی تصورشو پیش بکشه، از سرم جدا شده بودن و این چیزی بود که خودم خواسته بودم. موهام نبود که جدا شد، یه عالمه فکر و خیال و رنج بود. اون موها بوی خاطرات رنج‌آوری رو توی بینیم پخش میکردن.

بعدش لباسای سیاه و سورمه‌ای و هر لباس تیره‌ایم رو توی انتهایی‌ترین نقطه کمدم گذاشتم، رنگ‌هایی که بیشترین استفاده رو برام داشتن از جلوی چشمام جمع کردم و رنگای روشن و شاد رو تنم کردم.

کفشای پاشنه دارم رو دیگه پام نکردم، یه جفت کفش تخت راحتی هفت رنگ رو جایگزینش کردم. دیگه پاشنه و رنگ تیره بهم احساس کامل بودن و خانوم بودن نمیداد، بهم احساس سیاهی و خفگی میداد.

گوشایی که به نو بودنشون میبالیدم رو سوراخ کردم و گوشواره‌هایی که از بچگیم توی کمد مامان سرمایه کرده بودم و حتی یه بارم برای امتحان کنار صورتم نگرفته بودمشون، توی گوشم انداختم. گوشواره‌ای رو که اکسسوری منفورم بود، دیگه از گوشم در نیاوردم.

کمی بعد، موهام که بلند شدن دیگه هیچ وقت همشونو باهم نبستم. (دم‌اسبی) همیشه گوش بستم یا باز گذاشتم یا تل زدم فقط دیگه نخواستم موهامو خفه کنم.

حالا اینطوری شده که روزی بیشتر از سه چهار بار موهامو برس میکشم و روی شونه‌هام میریزم.

چه خونه، چه بیرون، رژ لب سرخ مهدیه رو برمی دارم و لبامو رنگ آمیزی میکنم.

نتیجه اینه که ظاهر من حالا شده از همه رنگ.

آخه میدونی چیه؟ از یجایی به بعد آدم دلش برای خودش میسوزه، نمیتونه اجازه بده ادامه دار شدن یسری عادتا زندگیشو تسخیر کنه. و بهم زدن این عادتا به معنی بهم زدن یکسری عادتای ظاهری نیست، چیزی در درون آدم تغییر میکنه که این همه نمود بیرونی میطلبه. گاهی ورژن قدیمی آدم توی زمان حالا تعریف نمیشه، مثل نرم افزاری که اونقدر آپدیتش نمیکنیم که دیگه سیستم عامل پردازشش نمیکنه. بعضی وقتا تعریف قدیمی آدم فقط با شرایط و آدمای قدیمی معنی پیدا میکرد. برای امروز دیگه جواب نمیده.

۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۳ شهریور ۰۰ ، ۱۶:۲۷
طاهره نیک مهر

بچه که بودم، مثلا 9 یا 10 سال، با خودم می‌گفتم وقتی بزرگ شوم چقدر همه چیز عوض می‌شود. مثلا وقتی 16 سالم شود چقدر بزرگم. چقدر فرق کردم و این طاهره نیستم. گوشه کتاب‌هایم سه خط سبزرنگ کتاب‌های دبیرستانی خواهدبود. تصویر طاهره بزرگ توی ذهنم همیشه مقنعه به سر داشت و تمام لباس هایش یک دست مانتو و شلوار و مقنعه سورمه‌ای رنگ بود. فکر می‌کردم بزرگ که بشوم قدم بلند است و چهره جدی و زنانه‌ای دارم که با بچگی‌هایم حسابی فرق می‌کند، یک فرقی توی مایه‌های وقتی کاراکتر فیلم بزرگ می‌شود و بازیگرش به کل عوض می‌شود. اصلا طاهره بزرگ را شکل دخترها نمی‌دیدم. شکل مامان یا معلم‌هایم می‌دیدم. فکر می‌کردم دست خطم تند و مثل آدم بزرگ‌ها ناخوانا می‌شود. دست خط بزرگانه داشتن برایم ارزشمند بود و فکر می‌کردم یکی از نشانه‌های بزرگ شدن این است که دست خطم تندکی باشد. فکر می‌کردم وقتی ۱۶ سالم بشود ترسیدن دیگر برایم خنده‌دار است و چیزی وجود ندارد که مرا بترساند. فکر می‌کردم هرچه اذیتم می‌کند، نه تنها متوقف می‌شود که همه مشکلات زندگی هم رنگ میبازند. چون آدم بزرگ بودن را معادل اختیار عمل داشتن مطلق می‌دانستم.
حالا من 24 سال دارم. 8 سال بیشتر از سنی که بزرگسال می‌دانستمش. اصلا مقنعه نمی‌پوشم. همیشه شال سرم است، گاهی هم روسری. اما از مقنعه به هیچ عنوان خوشم نمی‌آید. دست خطم مثل بچگی‌هایم است، تحریری و آرام با این تفاوت که حالا دست‌هایم هم می‌لرزد و باعث می‌شود آرام‌‌تر بنویسم، نه تندکی. رنگ و وارنگی را دوست دارم و از پوشیدن رنگ‌های تیره فقط گاهی لذت می‌برم. برای همین رنگی‌رنگی و روشن می‌پوشم. طوری که میانگین رنگی لباس‌هایی که پوشیدم، شاد باشد. هنوز عروسک دوست دارم. منتهی نه عروسک‌های انسانی. خرس و سگ و خرگوش و حیوانات پشمالو و خزدار و پولیشی، همان‌هایی که به عنوان اسباب‌بازی بی‌خطر توی گهواره نوزادها می‌گذارند. ترس در خیلی موضوعات امانم را می‌برد و می‌بینم که اختیار عملی که بزرگسالی در دل خود دارد در مقابل چالش‌ها و مشکلاتش هیچ محسوب می‌شود.

من بزرگ شدم اما از طاهره کودکی‌هایم هم طاهره‌ترم.
عروسک‌هایی که میسازم حاصل روحیه طاهره ۲۴ ساله‌ است. طاهره‌ای که باید در مانتو و شلوار و مقنعه سورمه‌ای می‌بود. اما حالا با موهای گوش بسته و لباسی پُر گل‌تر از لباس‌های بچگی‌اش، کله‌های عروسکی‌ درست می‌کند که به هرکدام می‌گوید «بچه‌ام». و هر چقدر بتواند بیشتر خودش را با کودکی‌هایش پیوند می‌دهد.

۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۹ تیر ۰۰ ، ۰۰:۴۶
طاهره نیک مهر

مدتی است که نمینویسم. نوشته هایم در بهترین حالت پیش نویس میشوند در وبلاگ و منتشرشان نمیکنم. اصلا نمیتوانم به آسانی گذشته بنویسم.

و حتم دارم که مشکل ازین نیست که حرفی برای گفتن ندارم. مشکل اینجاست که در اصلِ گفتن و چگونه گفتن آشفته شدم. از توی این سر که هزاران هزار فکر و حرف و رنگ و ایده میگذرد اما وقتی میخواهم درموردشان بنویسم دائم از خودم میپرسم "واقعا من چه میدانم؟ شاید اینطور که من فکر میکنم نباشد! چرا باید منطق فکری من درست باشد؟" دائم فکر میکنم جمله ها و ایده هایم شبیه به حرف های ایرادگیرانه صد من یک غازی میشود که این روزها بازارشان حسابی داغ است. فکر ها و ایدئولوژی هایی سرشار از قضاوت های پنهانی و خودبرتربینی های نهان و ایرادگیری های یک جانبه. جمله های پر مغز نمایی که از جامعه ایراد میگیرد و سعی در اصلاح و نقدش دارد اما شیوه بیان خودش در انتقاد، نیاز به اصلاح فراوان دارد. انگار فقط یک نفر باید به انسان معترض به وضعیت کنونی انسان ها و جامعه بیاموزد چگونه مودبانه انگشت اتهامش را به این و آن نشانه برود. این جنس فکر ها مانع میشود بنویسم چون باز هم درنهایت مدام از خودم میپرسم "تو چه میدانی؟"

ذهنم آشفته بازاری است که بیا و ببین. پر است از ایده. پر است از کشفیات تازه و زاویه نگاه های جدید اما نمیتوانم راجع بهشان چیزی بگویم. 

البته از غم ننوشتن که بگذریم، من این ننوشتن را یک جورهایی خوب هم تعبیر میکنم. به عقیده من مرحله هایی در یادگیری وجود دارد که فهم انسان در آن‌ها پخته میشود و تا وقتی در آن مرحله به سر میبری توانایی هایت را دائم زیرسوال میبری، توانایی هایی که سابق براین گمان میکردی داشتی و در آن عرصه صاحب نظری بودی.

من این اواخر بیشتر از قبل کتاب خواندم. اینقدر چشمم جملات توصیفی زیبا دید که حالا نوشته هایم را نامنسجم و تاحدی نازیبا میبینم. مدام با خودم میگویم نویسنده چطور چنین جمله‌ و نگاه زیبا و در عین حال ساده و روانی داشته که معنایی تا این حد عمیق را از پس یک سوژه به ظاهر پیش پاافتاده بیرون کشیده است. سوژه ای که بارها پیش چشم من تکرار شده اما من آن را ندیدم. مگر میشود این‌ها را خواند و به جمله های خود رضایت داد. من فکر میکنم الان در یکی از همین مرحله های پختگی باشم. مرحله ای که عیوب توی ذوف زننده کارت، کاری که پیش تر حسابی خودت را در آن قبول داشتی، توی چشم میزند و قدرت تو را برای خلق همان جنس کارهای مشابه میگیرد اما درعوض سعی میکند ذهن نویسنده ات را کمی سامان دهد. من به مهدیه میگویم گاهی حس میکنم ذهنم مشابه یک اتاق بایگانی است پر از پوشه. منتهی پوشه هایش همه کف زمین بخش شده و برگه های هر پوشه به اطراف پراکنده شده است. همان طور که در فیلم‌های آمریکایی، جاسوس به خانه امنی نفوذ میکند و دنبال مدرکی میگردد اما در هیچ جا پیدایش نمیکند، به همین خاطر هرلحظه آن جا را به هم ریخته تر میکند طوری که در نهایت نمیتواند در آنجا قدم از قدم بردارد و حتی جای سوزن انداختن پیدا نمیشود. من فکر میکنم ذهنم اینطور است. پر است و این سرشاری حتی اذیتم میکند چون باید روی کاغذ بیاورم یا برای کسی با جزئیات بیان کنم اما آنقدر سازمان یافته نیست که پراکندگی نوشته هایم توی ذوق نزند.

این روزها فقط میخوانم و چون میخوانم بابت ننوشتن خیلی جوش نمیزنم. این خواندن ها ذهنم را در مسیر نوشتن نگه میدارد حتی اگر ننویسم.

۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۵ تیر ۰۰ ، ۱۶:۴۴
طاهره نیک مهر