پرنده چوبی

پرنده چوبی

تا حالا شده احساس کنین هیچ کس نیست که بهش شباهت داشته باشین؟

این حرف شاید از خودبرتربینی باشه، شایدم کاملا برعکس از کمبود اعتماد به نفس باشه. هر چی باشه اعتراف بهش احساس خوبی داره. آره من اعتراف میکنم: هیچ کس نیست که احساس کنم بهم شبیهه. البته چرا، کسایی بودن که شباهتایی داشته باشیم اما سر یه نقطه عطف هایی اونا یکجور عمل میکنن و من یکجور دیگه. و چقد مهمه نقطه عطف ها در تعیین شباهت آدما!

من به ازای تمام روزهایی که این احساس رو دارم، این احساس دلسرد کننده که حتی یک نفر شبیه بهم نیست و به ازای تمام روزهایی که دوستی ندارم و تنهام، آرزو میکنم و امید دارم که صاحب تمام این نقش هارو در یک نفر ببینم و اون به ازای تمام تنهایی هایی که کشیدم رفیقم میشه. کسی که دوست نداشتنش ترسناک نیست و بوی مرگ نمیده. 

میگن اگه میخوای یکی رو بشناسی، یا یه مدت باهاش هم خونه شو یا هم سفر. ولی میدونی من تازگی فهمیدم که اگه میخوای یکیو بشناسی، واقعی ترین ورژنشو بشناسی، دوستش نداشته باش. نمیخوام ازین شعارا بدم که ببین چقدر میمونه و فلان و بهمان. احتمال قوی داره که نمونه. ولی منظور من موندن یا نموندنش نیست. دوستش نداشته باش تا ببینی با تو چیکار میکنه، چقدر خشم و نفرت نثارت میکنه، چقدر عذابت میده، چقدر دیگه براش مهم نیس تو با کاراش آسیب ببنی، چقدر مرده و زنده ات براش یکی میشه. دوستش نداشته باش تا ببینی انتقام میگیره یا نه. و اگه انتقام میگیره چجوری اینکارو میکنه. وقتی یکیو دوست نداشته باشی تازه میفهمی تورو به خاطر خودت دوست داشت یا خودش یا هر چیز دیگه. میدونی وقتی یکیو دوست نداشته باشی دیگه منطقی نیست به منافع تو اهمیت بده وقتی آدم منفعت طلبی باشه. پس یجورایی میشه فهمید چقدر اهل منفعت فردی خودش بوده و جقدر اهل منفعت دونفره جمعی.

بنظر من آدما وقتی خود خود واقعیشونن که از دوست داشتنشون دست بکشیم. حداقل این، یکی از موقعیت هایی هست که خود خودشونن. من از بیشترشون میترسم. آدما یکی از ترسناک ترین ماسک هاشونو توی این لحظه دارن. 

من از شدت آسیبی که توی این لحظه بهم وارد میشه میفهمم که اون آدم و دوست داشتنش چقدر خودخواهانه یا دگرخواهانه بود.

دگر خواه! خیلی کلمه قشنگیه نه؟ انگار توی کلمه اش یه عالمه آبرو و اصالت و صلح وجود داره. اونی که دنیارو مدام از چشم اطرافیانش اسکن میکنه و علاوه بر خودش، شرایط رو با زاویه نگاه اون ها هم آنالیز میکنه، میتونه خیلی آدم جذابی باشه. آدم جذابی که این روزا خیلی کمه.

محوریت فرهنگ و جامعه ی این روزها، خوده. خودمحوری و فردگرایی چیزیه که حتی توی کتابای خودیاری هم زیاد به چشم میخوره. شعار خودت باش و عمل بهش تبدیل به یه ارزش شده. یه ارزشی که فقط از نزدیک ارزشه. وقتی دور میشیم و یه لانگ شات ذهنی از جامعه رو در نظر میگیریم، میبینیم که اخلاق و مسئولیت اجتماعی نه تنها مرده که حتی راجعش حرف زدن یا اسمش رو بردن هم مسخره است و کلی برو بابا نصیبمون میکنه.

دگرخواهی و جامعه گرایی از بین رفته. حداقل دیگه با چشم غیرمسلح مردمی دیده نمیشه، چشمی که چیزی از علم و آمار نمیدونه اما وقتی میون دوستاش یا مردم توی خیابون قدم میزنه، جدابودن این جمعیت عظیم رو از هم حس میکنه.

هممون چون زندگی خودمونه، بدن خودمونه، وسایل خودمونه، پول خودمونه و کلا هر چی داریم مال خودمونه قانع شدیم که میتونیم توی شعاع خودمون هرجوری که اختیار میکنیم عمل کنیم ولی میدونی راستش اینه که نتیجه خودم خودم ها داره هممونو نابود میکنه نه فقط خودمونو. سریال بلک میرور در همین موضوع نکته های خوبی رو گوشزد میکنه، هرچند که بیشتر تمرکزش روی رابطه انسان با تکنولوژیه اما خب همین تکنولوِژی به یکی از پررنگ ترین و اصلی ترین بخش های زندگیمون تبدیل شده. 

من شنیده بودم کسایی که افسردگی دارن یا به هر دلیلی حال روحی مساعدی ندارن این سریال رو نبینن و من هم پشت دستم رو پیشاپیش داغ کرده بودم که سمتش نرم. اما امان از وقتی که موضوعشو فهمیدم و نتونستم مقاومت کنم، سه قسمت رو طی یک شب دانلود کردم و در حالی که برای خودم یه پودینگ شکلاتی خوشمزه درست کرده بودم، به تماشای اپیزود یک از فصل یک نشستم. برای اونایی که این سریال رو هنوز ندیدن، اینو میگم: تصدیق میکنم که تماشای این سریال برای حال روحی بد، بده... بد. وقتی آدم حال روحی خوبی نداشته باشه دنیارو در هر صورت آشغال میبینه، حالا دیدن سریالی که بی پرده و واقع گرایانه آدمو با پلشتی ها و کژی های عصر پیشرفته امروز رو در رو میکنه، اوضاع رو واسه همچین ذهن پریشونی سخت تر میکنه و حال دلشو ازونی که بود ناامیدتر میکنه. اما این چیزی از خوبی سریال کم نمیکنه. برای من اینطور بود که شیرینی پودینگ زیرزبونم بدون طعم شد و از نیمه اپیزود به بعد لپ تاپ رو خاموش کردم ولی بعد از یک هفته ده روزی، وقتی که حال خوبی داشتم اپیزود رو تموم کردم و به نظرم توی این اپیزود به شکل توی ذوق زننده خوبی میگه که دنیا و اخلاق اجتماعی چقدر به تباهی رفته و اینستاگردی های روزانه و شبانه ما که فکر میکنیم به هیچ کس مربوط نیست و به هیچ چیز آسیبی نمیزنه، در واقع داره اخلاقی رو در ما شکل و پرورش میده که اگر تمام آدم های اطرافمون هم مثل ما بهش مبتلا باشن، تمام بافت جامعه آسیب میبینه تا جایی که زندگی های فردیمون رو هم مختل میکنه. خیلی جالبه زندگی ای که به هیچ کس ربطی نداره، درواقع هم روی زندگی های اطراف تاثیر میذاره و هم از زندگی های اطراف تاثیر میگیره.

مطمئنم به محضی که تسلط بیشتری رو اعماق تاریک فکرم داشته باشم، باقی اپیزود هارو هم تماشا میکنم.

من واقعا دوست دارم روزی رو ببینم که آدم های جامعه گرا و دگر خواه زیاد شدن.

و همینطور روزی که درب تموم کارخونه های تولید سیگار تخته شدن.

۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۹ خرداد ۰۰ ، ۲۲:۱۵
طاهره نیک مهر

خب بهتره اینجوری شروع کنم که بگم هیچ نقطه شروعی ندارم. هیچ ایده ای ندارم که چطوری این متن و احساساتی که توی وجودم انبار شده بنویسم ولی خب میخوام مثه نقاشی ترسم که فقط مداد و گذاشتم رو کاغذ و دستم رو رها کردم تا احساس ترسم رو روی کاغذ خالی کنم، اینجا هم همین کارو انجام بدم. میخوام انگشتام رو روی کیبورد رها کنم تا هرچی که به ذهنم رسید تق تق تایپ کنن. بدون تعلل و بدون فکر به آراستگی متن.

امشب خیلی دلتنگ بودم، دلتنگ یه سری آدمایی که نمیدونم چقدر احتمال داره در آینده باهاشون برخورد کنم اما دوست داشتم میبودن.

میدونی چیه؟ هنوز یه جمله نگفته و یه خط ننوشته چشام میسوزه و پر از خواب شده. امشب یه آرزوهایی کردم، یه قولایی از خدا گرفتم و با اینکه بی صبرانه انتظار تحققشون رو میکشم اما وفتی به اون میسپرم حتی اگه بهش نرسم هم خوبم. وقتی به اون میسپرم، خیالم راخته که اگه شدنی باشه اتفاق میفته.

۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۹ خرداد ۰۰ ، ۰۰:۰۹
طاهره نیک مهر

بقول یک دوست، کاش میشد به خواب رفت و سه ماه بعد بیدار شد، شش ماه بعد یا اصلا یک سال بعد، همان وقتی که عامل ترس های آدم نابود شدند.

بعضی شب ها به مرگ، شیرین می اندیشم، از ایده اینکه صبح به روال همیشه و چالش های هرروزه اش شروع نشود احساس شادی شیطنت آمیزی میکنم.

از وقتی کتاب میخوانم خوب نمینویسم. هرچه مینویسم پراکندگی توی ذوق زننده ای دارد. حتی برای خودم که نویسنده شان هستم. 

این روز ها حال عمومی خوبی ندارم اما تلاش میکنم قوی و مساعد باشم، نه در ظاهر، در اعماق وجودم میخواهم احساس کنم حالم خوب است. میدانید دیگر خسته شدم از اینکه مدام یک غصه تکراری را خوردم. هربار در این رنج، تمام روحم پوست پوست میشد و پر از خراش. و هربار که این درد روحی پایان میافت دل خوش میکردم که تمام شد و دیگر روی نحسش را نمیبینم. و باز بعد از چند صباح پا روی بیخ گلویم میگذاشت. گاهی میان کارهای روتین شخصی ام ناگهان مینشینم و گریه میکنم، طوری که حتم دارم اگر خودم را آن لحظه، از نگاهی بیرونی میدیدم، از شدت تعجب چنتا جمله "خل است" و "کم دارد" توی دلم بارش میکردم. نمیدانم با خودم میجنگم یا زمانه، اما سردرد ها امانم را بریده و خبر از روزی در آینده ای نزدیک میدهند که این فشار ها خیلی جدی و ترسناک خودی نشان میدهند و آن وقت است که مرا از پا درمی آورند.

الان توی اتاقم نشستم، ساعت دوازده و ده دقیقه شب است. بافتی روی دوشم انداختم تا شانه هایم از نسیم بسیار خنکی که از درب تراس وارد اتاف میشود سرمایشان نکند. کف تراس را آب پاشی کردیم اما چاه مسدود است و برای همین الان کفش پر از آب است و بوی حیاط خانه های قدیمی از همه جایش بلند میشود و به داخل اتاقم هجوم می آورند. چراغ بنفش اتاقم روشن است و نور صورتی ملایمی کف اتاق پهن است. با اینکه نصفه شب است اما صدایی مثل آوای پرستو می آید. خیابان خلوت است و فقط هر از چندی صدای موتوری می آید که در بلوار خلوت نصفه شب تخته گاز به سوی مقصدش میرود. وقتی موتور ها دور میشوند و صدایشان ضعیف میشود تازه صدای جیرجیرک شب را میتوانم بشنوم که چه بی وقفه و خستگی ناپذیر میخواند. معلوم نیست اینکار برایش چه سودی دارد که اینطور با ممارست تمام شب را جیرجیر میکند و همه گوش های اطرافش را از آرامش پر میکند. عجیب است که هر آوای کوتاه که برای مدت طولانی مدام و مدام تکرار شود گوشمان را کلافه میکند و اعصابمان را بازی میدهد اما هیچ موقع آواز تکرارشونده جیرجیرک کسی را از خود زده نمیکند، حتی اگر تا خود صبح ادامه یابد. مانع خواب و تمرکز در کار که نمیشود هیچ، آرامشی میدهد که آدم را متمرکز تر هم میکند. صدای آتش هم اینگونه است، منتهی آتش میگوید جرق جرق! کاش این لحظه آرامش بخش که در آنم تمام نشود. فیلمی را پاز و مینیمایز کردم، باقی کتاب ابله ام را دارم، طراحی هایم نصفه کاره مانده و همه را در این شرایط و لحظه عاشقانه مشتاقم ادامه دهم و دنبال کنم. تا حدی که نمیدانم کدام را. اینجا و نوشتن در اینجا هم که جای خود را دارد. همین الان یک فرنی شکلاتی خوردم با پالپ های موزی. کاش این لحظه تمام نشود. کاش فردا هم پر از آرامشی از جنس این لحظه باشد. نسیم چقدر پر زور شده است، زانوانم دارد سرما میخورد، سوز ندارد اما سرمایی که دارد گرمای بدن را غافلگیر میکند ولی با این حال هنوز نسیم محسوب میشود. 

هر از چندی از خانه همسایه صدای موسیقی پدرخوانده می آید و من مدام فکر میکنم چه کسی دارد کدام سکانس را میبیند، شاید هم یک نفر فقط دارد موسیقی اش را گوش میدهد اما بعید میدانم. چون همزمان با موسیقی صدای ضعیف بحثی دسته جمعی می آید، از آن بحث ها که در فیلم دیدن های دورهمی پیش می آید.

من هم بروم بقیه فیلمم را ببینم، دوست دارم طراحی کنم اما برای ظرافت هایی که این کار لازم دارد کمی خسته ام، آخر امروز زیاد طراحی کردم، کتاب هم اگر بخواهم بخوانم این سیستم نوری آرامش بخش و ملایم را باید برهم بزنم و حال و هوا را درجا بکُشم. خوابم هم می آید، میتوانم در این نسیم و صداهای مختلف شبانه خوابی آرام را شروع کنم اما راستش دوست ندارم این لحظات را به خاتمه نزدیک کنم. 

۱ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۶ خرداد ۰۰ ، ۰۰:۱۶
طاهره نیک مهر

خیلی اذیتم. خیلی زیاد.

با هیچکس ابدا احساس نزدیکی نمیکنم تا برایش سفره دلم را بگشایم. فقط میدانم که حالم دوباره دارد بد میشود. از آن بدها که خطرناک بود و مرا به نقطه آستانه میرساند. از آن بدها که به نبودن و رفتن فکر میکنم. 

خسته‌ام، خیلی خسته! الان زمان این کلنجارهای روانی نبود، الان زمان خوشی و آسودگی باید میبود. جان کندیم تا به اینجا رسیدم و باز هم از گوشه مسیر وارد همان چرخه بی‌انتها و تکرارشونده درد شدیم. خیلی وحشتناک گذشته دارد تکرار میشود. میگویم وحشتناک چون آنقدر ذره ذره داریم به همان روزها تبدیل میشویم که کسی نمیتواند بپذیرد این روزها همان روزهای قدیم است. اما من قویا حسش میکنم. نباید آن احوال دوباره تکرار میشد. 

فکر کنم یک متن صد من یک غازی نوشتم ک خودم هم بعدها از مرورش احساس پریشانی میکنم.

من گله دارم. از کسانی که نمیشود گله‌ای بهشان کرد وگرنه دلت را بیش از پیش انبار باروت میکنند.

این روزها دارم کتاب ابله را میخوانم. اگر ابله، این پرنس میشیکان کتاب است، چقد خوب میشد من هم ابله میبودیم. اگر ابله به معنی صداقت، اطمینان به خود، ادب و شعور است، به راستی چرا آدم ابله نباشد!

من دوست داشتم اینگونه میبودم تا نسبت به زخم زبان‌ها و رنجاندن‌ها قوای تشخیص و توجه‌ام همچون سپری ضدگلوله آنها را بی‌اهمیت و خنده‌آور تلقی میکرد. شاید اینگونه دیگر این همه رنج در دلم انباشته نبود.

دارد ذره ذره وجودم این روزها خالی میشود و این دردناک‌ترین نوع رنج است. اینکه رنجی عمیق و عظیم و حقیقی را روزگار و آدم‌هایش اندک‌اندک به جانت تزریق کنند. هربار کمی درد میکشی و تحمل میکنی و با آن کنار می‌آیی و درست زمانی که درد آرام گرفت و خوشحالی که ازین نشیب تهوع‌آور عبور کردی و امید داری که فرداها از سایه سیاهش خالی است چون تمامش کردی و آن را گذراندی، درست در همین لحظه کمی دیگرش را باز در جانت میریزند و بدتر اینکه زبان آدمی برای گفتن و جلب همدردی را قفل محکمی میزنند و حالا تو تنها، کنار خودت رنج میکشی.

این‌ها بهانه نیست، دردی از سر شکم‌سیری یا آسودگی هم نیست چرا که هیچ کس ازین احساساتم چیزی نمیداند و هیچ‌کس را با این جنس دردهایم آشنا نکردم و آزار ندادم. این‌ها احساساتی عذاب‌آور است که تنها اندک مردمانی را به خود مبتلا میکنند. برای همین هنوز کلمه‌ای یا اسمی ندارد.

۱ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۳ فروردين ۰۰ ، ۱۲:۵۰
طاهره نیک مهر

این روزها بیش از هرزمانی در ذهنم جنجال است. جنجالی که به راستی خودم برای ذهنم نتراشیدم اما مدارا و آرام کردن این طوفان فکری را خودم هستم که مدام میتراشم. این روزها جواب نه زیاد میشنوم و میبینم. تسلیم شدم از اینکه به "آری" بیندیشم. تا جایی فکر میکردم میتوانم شرایط را عوض کنم اما فهمیدم بعضی شرایط تا مدتها و شاید حتی تا همیشه کنار آمدنی باشند. و اگر با این جنس شرایط راه مدارا را پیش نگیری خدا میداند چقدر اعصاب و روانت آشفته‌تر میشود. هر چند مدارا هم آشفته‌کننده است اما دست‌کم از حرمت‌ها نمیکاهد.

پیشتر فکری خام در سر میپروراندم و آن هم این بود: که شرایط عوض میشود وقتی آدمها عوض شوند و زندگی شخصی خودم با سلیقه و مصلحت‌اندیشی خودم رقم بخورد. اما کوتاه زمانی گذشت و دریافتم عنصر ثابت هر دو زندگی من خواهم بود و تا وقتی من منم، آن زندگی رویایی آینده با آدمهای جدید هم همین خواهد بود که الان است. 

ناسازگاری‌هایی که در زندگی کنونی‌ام با آن دست به گریبانم، موضوعاتی که این روزها قلبم را میفشارند، با عوض شدن شرایط یا آدمها تمام نمیشوند. اما با عوض شدن نگرش من شاید تا همیشه مهار شوند. 

دریافتم اگر اذیتم، آدمها و زندگی نیست که باید تغییر کنند تا شرایط بهبود یابد و من آدم خوشحال و خوش‌خلقی باشم. این من، زندگی فردا را هم همین شکلی میکند. این من هستم که باید شیوه برخورد با فراز و فرود ها را بیاموزم و به کار ببندم. خیلی احمقانه است اگر گمان کنیم زندگی امروز گل و بلبل نیست بخاطر آدمها یا شرایط و زندگی فردا گل و بلبل خواهد شد با عوض شدن آدمها و شرایط.

فقط در یک صورت فردا امن و امان خواهد بود و آن هم این است که امروز شیوه برخورد با ناملایمات زندگی را یاد بگیرم و تمرین کنم و بکار گیرم تا مغز استخوانم. اینگونه شاید با آدمهای فردا خوب باشم و زندگی فردا را کمرنگ از ناملایماتش کنم.

و من این روزها آنقدر سازگاری را تمرین میکنم که دیگر مغز استخوانم میسوزد و ذهنم خسته و اندوهناک است.

امید دارم این تحمل مرا آدم زیباتری کند، زندگی امروزم را مهربانانه‌تر کند و شیوه‌های برخورد مرا به پختگی‌ئی برساند که زندگی فردایم را رنگینِ رنگین کنم.

به تمام نتایج بالا فقط با تماشای یک رفتار رسیدم و آن رفتار "به راحتی زمین زدن روی آدمها" بود.

۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۲ فروردين ۰۰ ، ۱۱:۲۹
طاهره نیک مهر

اگر از من بپرسند سخت‌ترین کار دنیا چیست؟
میگویم: خویشتنداری

چون نه تنها اِعمال خویشتنداری که حتی درک چیستی‌اش هم کاری دشوار است و گواه آن هم افرادی هستند که هیچ کس جز خودشان اثری از خویشنداری در آنان نمیبیند. حتی برای خودمان هم پیش آمده که مواقعی در زندگی تصور میکنیم کاری که انجام میدهیم، خویشتنداری کردن است در حالی که حتی به مفهوم عمل نزدیک هم نیستیم.
اصلا تا بحال به خوبی کلمه‌اش را در ذهن بررسی کردیم؟ خویشتن+داری!
من اگر بخواهم معادلی موجز برایش بیاورم که بیشتر از کلمه "داری" مفهوم‌رسان باشد، میگویم: خویشتن مهاری
کنترل یا مهار خویشتن سختترین کاریست که بشر در اعمال شخصی‌‌اش با آن درگیر شده و مصداق آن در لحظه لحظه تاریخ موجود است.
متاسفانه برای خودم و هم‌عصرانم این عبارت، ترکیبی موعظه‌گونه برای صرفا بایدها و نبایدهایی خاص و در بیشتر موارد متعصبانه‌ است.
اما من نمیخواهم راجع آن‌ها بگویم. من خویشتنداری را در گوشه‌های دیگری از زندگی‌ام شناختم. جاهایی که برای رعایت باید هایی نبود که حتی علتشان را درک نمیکردم و از عزت نفسم میکاست بلکه برعکس، موقعیت هایی بود که نتیجه اش را عزتمندی خودم می‌یافتم.
خویشتنداری، بی‌عملی ناشی از سرناچاری نیست، آن هم وقتی زورمان به زمانه نچربیده! این حتی مدارا هم نیست. یا زمان‌هایی را که سخت میگذرد و کاری از عهده‌مان برنمی‌آید بگوییم خویشتنداریم!
در خویشتنداری، روح آدمی با همه بی تابی‌اش، آرامش و امیدی در خود احساس میکند که زبانش را میدوزد برای شِکوه کردن از شرایط. صورتش را میگشاید برای خنده، دست و پایش را مهار میکند از بی حرمتی و ذهنش را روشن نگه میدارد از بداندیشی و کژفهمی. در خویشتنداری صلح و توافقی در جریان است میان آدم با خودش و آدم با آدمیان.
آدم خویشتندار را میشود آسان شناخت. چون رنجش خودسوز و دگرسوز نیست. رنجش را در چشمانش و لحظه‌هایش حس میکنی، چه زمانی که دقیقا کنارش ایستادی چه وقتی فاصله‌ها با او داری. سرمای غمی که آزارش میدهد تو را هم میلرزاند و در هوایت میپیچد. اما از آن بیشتر آرامش و احترام و عزتش را دریافت میکنی.
غم دارد اما روی فکرش اثر نگذاشته تا مدام دچار بدفهمی باشد.
غم دارد اما بی‌احترامی نمیکند.
غم دارد اما سرناسازگاری ندارد.
و در یک جمله: غم دارد اما دیگران را هم میبیند.

۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۲ فروردين ۰۰ ، ۱۱:۰۹
طاهره نیک مهر

از نیم ساعت پیش که شور زندگی را تمام کردم تا این لحظه دویدم که به لپ تاپم برسم و تا این هیاهوی ذهنی متوقف نشده ثبتش کنم. بالاخره ششصد صفحه ونگوگی تمام شد. روزگاری صد صفحه کتاب را در صد روز هم نمیتوانستم به پایان ببرم اما اکنون از خواندن و ورق زدن کتابهایم لذتی نو را تجربه میکنم.

از یک پنجم پایانی کتاب تا آخرین صفحه این فکر یا بهتر است بگویم سوال، قویا در ذهنم پررنگ شد که "آیا جاودانگی پس از مرگ به حیاتی سرتاسر رنج و فلاکت می ارزد؟" و چقدر پاسخ به این سوال برایم دشوار است. زندگی که سرشار از نشاط و امکانات و لذت و آرامش و عشق باشد را دیدم و بی شک برای هر انسانی نقطه ای درخشان است و پیوسته در تلاش برای رسیدن به آن است. اما جاودانگی پس از مرگ را هم دیدم. نقاشی هایی که به اندازه ده فرانک در زمان حیات ونسان فروش نرفت تا برایش نان و قهوه سیاهی فراهم کند حال آنقدر قیمتی است که خرید و فروش نمیشود و در موزه ای زیبا و مجلل جا گرفته اند. نقاشی هایی که فقط در روز های آخر عمر دو نفر به آن نظر پرارزش افکندند، حال آدمها در اتاقهایی مانند اتاق فکر روبروی نقاشی ها مینشینند و به آنها نگاه و اندیشه میکنند. موزه ای مخصوص آثار کسی که دوبار کارهایش به علت نداشتن جا و پول ضبط شد. حال برای بازدید ازین موزه گویی بیش از دوساعت به کسی وقت داده نمیشود. آیا رنج ها و گرسنگی های ونسان، می ارزید به این جاودانگی پس از مرگ؟

ونسان عزیز امروز بعد از گذشت صد و سی سال از مرگت دختری از فرسنگ ها دورتر از تو در تاریک ترین و تنهاترین روزهای عمرش شرح تک تک آن روزهای تو را خواند که فکر میکردی روزهایی بدون زندگانی و فایده است. شرح تک تک لحظاتی که کار موردعلاقه ات را نمی یافتی و گمان میکردی انسانی هستی که فایده اش را برای این جهان و جهانیانش نمی یابد. من زندگانی تلخ پر معنی تو را با اعماق قلبم شنیدم.

نقاشی هایت به کنار، همین الهام بخش بودن زندگی تو حتی با گذشت این همه سال، تمام روزگار تو را توجیه میکند.

۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۷ بهمن ۹۹ ، ۱۹:۰۷
طاهره نیک مهر

مدت زیادی است حرف های جورواجور توی سرم میچرخند. جمله هایی که هرکدامشان قابلیت این را دارند به متنی مفصل تبدیل شوند چرا که رنجی عجیب باعث لمس تک تکشان در زندگیم شده. اما نمیتوانم خفگی ناشی از تک تک آن حرف ها را با جزئیات به قلمم آورم. تنها موضوعی که به روانی همیشه به قلمم جاری نمیشود شرح همین دردهاییست که میکشم یا سابق بر این کشیدم و خاطره اش مرا رها نمیکند. مثل همین الان.

به سوگند هایم سوگند که رنج، درد دارد. دردی که هضمش رنجی مضاعف دارد. دردی که هرقدر خودم را به فراموشی میزنم بیشتر میشود. آن هایی که در این شهر، در این دنیا موجب غم دیگرانند چند نفرند؟ چرا تعدادشان اینقدر زیاد است و وجدانشان اینقدر کم! شاید هم وجدان دارند و آن چه ندارند فهم است. چرا اینقدر زیادند که نیرویشان فضای غالب دنیا را سرد و ناامن کرده است؟

چرا آدم ها برایشان مهم نیست از روابطشان مراقبت کنند؟ چرا صدای قدم های بعضی ها بر قلب آدمی سنگینی میکند؟ برخی برایشان مهم نیست تا چه حد نظم و هماهنگی روابط فی مابین را لگدمال میکنند. چرا از دست رفتن حال خوب روابط برایشان آسان است؟ چرا این چنین راحت میتوانند همه چیز را واژگون کنند و گمان کنند دوباره همه چیز میتواند خوب شود؟ حتی خوش خیم ترین زخم ها هم تا مدتها اثرشان باقی میماند و ظاهر را متفاوت از پیش جلوه میدهند. همه بهم ریختگی ها در روابط، همه ناراحتی ها، همه قهر ها، همه تنش ها، همه داد زدن ها، همه اشک ها، همه ناسازگاری ها و همه حرف ها، تمام اینها اثر میگذارد بر رابطه و کیفیت حیات آن. اگر به آسانی فضای بین خودت و دیگری را متشنج میکنی شاید خیالت راحت است که او همیشه هست. شاید چون هیچ وقت برای نیکو بودن و نیکو ماندن آن رابطه تلاشی نکردی و تنها از ناکجاآباد افتادی در یک رابطه سبز و زیبا که تمام رنگ و بویش را طرف مقابلت به آن بخشیده است و تو کاری برای ایجاد آن نیکویی در رابطه نکردی. پس به آسانی نظام رابطه را با هر بهانه ریز و درشت بهم میزنی و لطف خودت را در آن رابطه هرروز کمرنگ و کمرنگ تر میکنی. روزی میرسد که اشک های وامانده چشم و اشک هایی که آدم مقابلت از درون میریزد برایش پوسته سنگی خارجی میسازد که بالاخره از آسیب ها و کژی ها حفظش میکند. مانند سنگ سخت نمک. بعید هم نیست همین اشک های نمکین این سنگ محافظ را برای روح رسوب کند.

از فردای آن روز دیگر اهمیت نمیدهد و تو میتوانی از آن پس هرقدر که بخواهی از روابطت محافظت نکنی چون دیگر کسی نیست که با تو رابطه نیکویی بخواهد. میدانی تلخی ماجرا کجاست؟ این که حتی اهمیت ندادن هم درد دارد. دردی جدید از جنسی جدید. خبری از درد پیشین نیست اما این هم برای خودش ماجرای رنج آوریست.

هرقدر هم که بگویم از تلخی این حقیقت کم نمیشود که: جنس برخی ها همه جوره برایت رنج آور است. چه بهشان اهمیت بدهی و چه راهت را بیابی و دیگر بهشان اهمیت ندهی.

من برای آینده خودم و کسانی که بناست هم نفس من بشوند، بخاطر سلامت روانی آنها و خودم از روابطم مراقبت میکنم و محافظت از نیکویی خود ساخته یا دیگری ساخته را در روابطم با همه تمرین میکنم. به امید فردا شاید امروز هم گلستان شد.

۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۶ دی ۹۹ ، ۲۱:۲۳
طاهره نیک مهر

عروسک میسازم. نه، بهتر است بگویم شخصیت خلق میکنم، شخصیت هایی که هرکدامشان از آن نیمه تاریک قلبم نشات می گیرند که بخاطر تنگنایی سیاه شده است. از لحظه های سختی که دوست داشتم قوی میبودم اما نبودم و باعث میشد به جایش عروسکم را قدرتمند بیافرینم. گاهی میخواستم نترسم اما ترس در من رخنه میکرد و امانم نمیداد. پس خرگوشی شجاع خلق کردم. تمام عروسک های من ابرقهرمانانی هستند در ویژگی هایی که خودم همیشه حسرت داشتنشان را میخوردم. روباهم رندانه میبخشد و محبت میکند، نه مثل من، بخشش زیاده ای که آسیب رسان است. من نمیتوانم تحمل کنم در زمینه ای ضعیف باشم پس هرکجا احساس ضعف کنم، فکر داشتنش را میپرورانم. بقول شهزاد قصه ها "این تاریک خانه ذهن آزادترین جای جهان است." هیچ کس نمیتواند آدمی را از اندیشه کردن در مورد نداشته هایش منع کند. اصلا کیست که بتواند فکر را از آدمی بستاند. هرچه زبان و دست و بدنمان با بایدها و نبایدها محدود باشد، فکر میتواند آزادانه در اوهام و خیال پرسه بزند و این بخاطر خاصیت فکر است، چرا که هر رنگ و خاطره ای از آن بگذرد پنهان است و بی صدا. اما هرچه در دست بیاید یا بر زیان جاری شود ذات پوشیده ندارد. چه بسیارند فکر های پرغوغایی که چهره صاحبشان آرام و ساکت است. من هم همینکار را میکنم. وقتی نتوانم تحمل کنم برای خودم در فکرم شرایطی میسازم که آنجا خبری از تاریکی ها و ضعف های آزاردهنده نیست. در این فکر ها زندگی میکنم تا روزی که به نسخه واقعی و غیرخیالیشان برسم. تا آن روز دارمشان. منتهی در ذهنم. همین کافیست تا مرا آرام کند، این مثل یکجور وعده خوشبختی به خودم است.

۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۵ دی ۹۹ ، ۲۳:۰۶
طاهره نیک مهر

آدما بهم میگن من بهشون آرامش میدم. گاهی باورم نمیشه. اما گاهیم خوب میدونم که اینکارو میکنم.

این موضوع، صددرصد یه خصیصه ذاتی نیست. بیشتر، تمایلم برای داشتن این ویژگی ذاتی بوده. اینجوری نیس که من با کمک یه موهبت خدادادی به دیگران آرامش بدم و از اول با این ویژگی به دنیا اومده باشم، من خیلی مواقع تلاش میکنم تا مایه آرامش باشم. برای پرورش وجود آرامش بخش واقعا سعی کردم. روی تن صدام در موقعیت های مختلف، روی تصمیم هام، روی انتخاب کلماتم و جمله بندی هام، روی شیوه نگاه کردن و واکنش نشون دادنم، روی طرز راه رفتن و لباس پوشیدنم، روی حساسیت هام، روی تعصب ها و علایقم، روی موقعیت های خشم که من نقاط عطف میدونمشون، روی انتخاب محتوایی که چشمم میبینه و میخونه و گوشم میشنوه. من خیلی جاهایی رو که حس کردم هیجان های جوون پسندانه ام میتونه به اوج برسه و ظهور ناگهانیش از کنترل من خارج بشه از قبل پیش بینی کردم تا به خطای کلیشه ای و رایج به اصطلاح جوگیری مبتلا نشم. چون برای من مهمه باوقار باشم، در زمره نجیبان باشم، اصالت داشته باشم و از هنر و ادب و ارزش ها سرشار باشم. من گاهی واقعا با خودم میجنگم تا ذهنم رو برای آشنایی با افکار جدید باز بذارم و لبم رو برای شنیدن تمام و کمالشون بهم بدوزم و ظرفیت فکرم رو برای پذیرش اون دسته از فکر ها که باارزشن بالا ببرم. فکرهایی که ذات نیکویی دارن اما ناشناخته بودنشون اون هارو ترسناک کرده. نه برای خوشآمد دسته ای خاص از مردم، نه برای داشتن مدال نامرئی روشن فکر بودن، نه برای راحتی بیشتر، برای اینکه من نمیخوام توی دسته ای زندگی کنم که با وجود تعداد بیشتر اما صداقت و عمق کمتری در ارزشهاشون هست. وقتی امروز به سالهای دور تاریخ نگاه میکنم، فقط تعداد انگشت شماری از افراد وجود دارن که جوهر درک حقایق رو داشتن و در حد توان خودشون اون رو پذیرفتن و نشر دادن. درحالی که افراد بیشماری که هم عصر این آدمها بودن و با خط فکری همون روزگار و خوب و بدهای پذیرفته شده در همون جامعه زندگی کردن و راه رو برای تجدد به زندگی بستن حتی اگر ثروتمند و آبرومند و نامی در عصر خودشون بودن رو ما امروز حتی نمیشناسیم. پس تماما خط مشی جامعه رو پیش گرفتن من رو به حقیقت نزدیک نمیکنه.

در راستای همین جنس افکار و دغدغه ها من تبدیل شدم به مایه آرامش اطرافیانم. کسایی که گویا از حرف های من، حال ملتهبشون تسلایی پیدا میکنه. شیرینی و خوشحالی شنیدن این حرف از آدمهای مختلف مثل عسلی هست که رگه تندی از تلخی داره.

من نمیتونم باعث آرامش خودم باشم و اینه اون رگه تلخ. ظاهرا حرفهای من همرو با جنبه های پرنعمت زندگیشون آشنا میکنه و امید به قلبشون تزریق میکنه، اما خودم! هرقدر توجه خودم رو به نقاط برنده زندگیم معطوف کنم نمیتونم حال خودمو خوب کنم. آرومم اما شاید قلبی طوفانی داشته باشم.

 

۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۲ دی ۹۹ ، ۱۷:۴۷
طاهره نیک مهر