پرنده چوبی

پرنده چوبی

یک) تا بحال شده ایمانت را از دست بدهی؟ حتی برای چند لحظه؟

دو) گویا بی اعتمادی شرم آورتر از آن است که فریبمان بدهند!

سه) به دنبال نقطه شروعم.

چهار) کسی که میتواند تنهایی را لمس کند، آماده است عشق بورزد و یار کسی باشد.

پنج) چند وقت است هیچی ننوشتم. باید بیشتر بنویسم.

شش) در فکر آنم که بجای کلکسیون مجسمه های کوچک شیشه ای، کلکسیون روبیکم را تکمیل کنم. امروز بابا برایم روبیک اسکوب آورد، به سرعت حلش کردم و آنقدر چسبید که به خودم وعده دادم این بار بالاخره روبیک آینه ای را میخرم. هرچند باید پیشتر ازین ها میخریدم.

هفت) چرا کتاب فلسفه تنهایی اینقدر طول کشیده است؟ اطلاعات کتاب که خوب است، حتی بیش از آن که فکر میکردم بدردم میخورد اما چرا خواندنش از یک کتاب ششصد صفحه ای هم کندتر پیش میرود؟

هشت) گیاه پاپیتالم را تازه خریدم. من بهش نمیگویم پاپیتال. میگویم گل ستاره ای. برگ هایش مثل ستاره است. میخواهم در و دیوار اتاقم را پر کند. فقط الان یک قلمه ظریف ده سانتی است.

نه) اتاق را زیادی پر از پتوس نکردم؟

ده) کاکلی چقدر مرا دوست دارد؟

یازده) دلم یک عروسی یا مسافرت جانان میخواهد.

دوازده) درختچه مریضم خوب شده به گمانم.

سیزده) دوست دارم مادرن فمیلی ببینم اما خیلی هم دوست ندارم.

چهارده) بعضی ها هستند بهشان گله که میکنی بدهکار هم میشوی، نه تنها صدایت به جایی نمیرسد و ناراحتی ات رفع نمیشود که به آن اضافه هم میشود. چقدر این اخلاق حرصم میدهد.

پانزده) برای زیبایی پوست و موهایم تلاش میکنم، برایم مهم است زیبا باشند بدون لوازم آرایشی و شیمیایی!

شانزده) میگویند آدم های تنها به کارهای خوب خودشان بیش از حد بها میدهند.

هفده) دلم میخواهد کمی از ابله را بخوانم، کمی از شور زندگی، کمی از انسان خردمند یا انسان خداگونه، کمی از یا این یا آن، کمی از بار هستی. همینطور دوست دارم به دنیای هر کتاب سرکی بکشم اما این کار را نمیکنم. میگویم هر کتاب به وقت پیگیری صفر تا صدش. راستی کی جلوی مرا گرفته به هر کتاب نوکی نزنم و مطالعه ام را اندکی بی کیفیت نکنم؟

هجده) یک دفترچه جدید میخواهم. لیست ادبیاتم (مطالعات آینده و مطالعات انجام شده) دارد پراکنده میشود. این لیست وقتی منظم است به من انرژی میدهد.

نوزده) چرا من همیشه بعد از جر و بحث ها جمله های خوب به ذهنم میرسد؟

بیست) میخواهم یک آینه برای اتاقم درست کنم با طرح شیشه های رنگی قدیمی.

بیست و یک) همش به نام تنسی ویلیامز برخورد میکنم. پای تلویزیون، توی کتاب، روی در و دیوار شهر، میان حرفهای دیگران. اما هیچ موقع فرصت نمیکنم اثری از او را بخوانم. این موضوع هربار به خاطرم می آید، آزروده ام میکند.

بیست و دو) یک دیوار سفید دارم در اتاقم. با اینکه هشت تابلو از خطاطی ها و نقاشی ها و کارهای هنری ام دارم اما به آن دیوار نصبشان نمیکنم. دیوار را سفید گذاشتم چون میخواهم علاوه بر قاب هایم، تصویر چند شخصیت برتر و اثر برتر را هم به آن ها اضافه کنم. آن هم در حالی که گیاه هایم مانند شاخه های رونده میانشان قد میکشند و کادر جنگلی میسازند.

بیست و سه) من یک اصطلاح دارم، میگویم آدم باید اول خوش فکر باشد. فکر خوش، انتخاب های دقیق تری میکند. تصمیم هایش برای اینکه گوش و چشم و ذهنش چه دریافت کند، بهتر از حالت عادی است. تزریق داده خوب به روح و روان را نباید دست کم گرفت.

بیست و چهار) هدررفت فکری اتفاق افتاد. یکی از متن هایم پاک شده است. من متن هایم را از عمق جان دوست دارم و تمامشان نتیجه سامان دادن تراوش های بهم ریخته ذهنم است، آن هم به سختی. حال با فقدان ضبط یکی از فکرهایم چه کنم؟ خوب متنی بود. راجع محبت و هدیه و لیست. امان ازین اینترنت که امانت دار صددرصد خوبی نیست. اینجاست که آدم میگوید دود از کنده همان دفتر و قلم بلند میشود.

بیست و پنج) چرا موضوعاتی که به ذهنم میرسد یک جا نمینویسم؟ تاکنون چندین موضوع بکر را فراموش کردم.

بیست و شش) در طی روز، زمانی که درب تراس را باز میگذارم، صدای فواره محوطه در اتاقم میپیچد و برایم تداعی کننده آبشارهای گمگشته در دل طبیعت است.

 

ذهن من اینگونه میچرخد و این‌ها چرخش لایه بیرونی هزارتوی آن است.

 

۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۳ آبان ۹۹ ، ۰۱:۲۸
طاهره نیک مهر

دقت کرده اید که همه ما در دنیای خودمان محقیم؟ همه مان بر این باوریم تمام حقوق دیگران را به جا آورده اما خودمان حقوق ضایع شده ای داریم که یک نفر به ستم از ما ستانده است. شاید ادعایمان درست باشد، ولی طرف مقابلمان هم دقیقا چنین طرز فکری دارد. او هم در دنیای خودش محق است و مورد ظلم واقع شده، حقی پایمال نکرده و تنها یک قربانیست. داستان هرطرف را که میشنویم، گوش پذیرش داریم. داستان هرطرف در عین شباهت، بسیار متفاوت است از دیگری.

اما در این داستان یک نفر سخت می بازد. چون در داستانی که دو طرف به قوت خود را برحق بدانند، یک نفر شدیدا در اشتباه است، اشتباهی که روز پی بردن به آن روز دردناکی خواهد بود و روزهای پس از آن روزهایی دردناکتر. روزی که میفهی بنیان فکرت را بر پایه ای کاهی بنا کرده بودی. حال هرآنچه که شالوده اش این طرز فکر بوده، ضربه سختی میخورد. آنقدر موضوعات مختلف در زندگی ات از قبل این ضربه فرو میریزد، که نه تنها باید از نو شروع کنی، که اگر هم نیرویش را داشته باشی با خود میگویی از کجا معلوم دوباره هم به این خطا نیفتم و اینقدر کج نیندیشم.

اما آن طرف که خود را محق میدانست و درست هم فکر میکرد، روزی که تمام دنیا و آدمهایش میگویند راست میگفتی تو، چقدر زجر کشیدی، روزی که اعتراف ها همچون آب سرد گوارایی جگر گداخته اش را خنک میکند، زندگیش شروع میکند به پیشروی و سنگ لای چرخ روانش کنده میشود و نفسی میکشد و لبخندی میزند و به آرامشی میرسد که آینده را میسازد و میسازد و میسازد.

اینجا آن شعر جان بخش مولوی را باید مرور کرد که محسن چاووشی با حزن و تاثر فراوان آوازش را سرمیدهد:

به هر چیزی که آسیبی کنی، آن چیز جان گیرد / چنان گردد که از عشقش بخیزد صد پریشانی

واقعا به هر آنچه آسیب بزنی، فریاد دلش حقش را از تو میستاند.

بعضی ها غافلند ازینکه "روزگار میگذرد"

روزگار گذشته که حالا کرونا آمده و در کمین خیلی هایمان پشت درب خانه هایمان رژه میرود، روزگار گذشته که این بیماری خیلی آدمهای سلامت و جوان را زیرخاک میپوساند الان. این روزگار بدتر از این ها هم میتواند بگذرد. جوری میتواند بگذرد که حماقت ها را توی صورتمان فریاد بزند. چیزهای کمی ثابت میمانند و خوردن حق دیگری جزو آن نیست. تیره و تار کردن دنیای دیگری جزو آن نیست.

حال من در انتهای این متن میخواهم بنویسم که من ستاندن حقم از آدمهای ناحق را به وکیلی سپردم که حتی یک پرونده شکست خورده ندارد.

 

۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۵ آبان ۹۹ ، ۱۷:۵۶
طاهره نیک مهر

الان پاییزه. کتابایی که توی تخفیف بهاره خریده بودم، همرو خوندم. الانم مشغول خوندن کتاباییم که توی تخفیف تابستون خریدم. چنتا از کتاباییم که بین این دوتا تخفیف خریده بودم، خوندم و همین روزام منتظرم بهم زنگ بزنن تا برم خریدای تخفیف پاییزمو تحویل بگیرم.

درباره معنی زندگی، بار هستی، ابله، در انتظار گودو، هملت، اتللو، وقتی نیچه گریست، تهوع و وایزنبرگ اوهایو. چقد واسه خوندن این آخری مشتاقم. مشتاقم بدونم شروود اندرسون چیکار کرده واسه ادبیات که میگن نوی تاریخ مورد کم لطفی واقع شده و اونطور که باید، با زنده نگه داشتن اسم و آثارش، ازش قدردانی نشده. چیکار کرده که ناشناس بودنش توی عصر حاضر، ظلم به این نویسنده تلقی میشه. چیکار کرده که همینگوی باید ممنونش باشه و چه اثر و فکر جاودانی به جا گذاشته که با وجود تاثیر گذاشتن روی دنیا و زندگی مردمش، هم چنان گمشده و گمنام بزرگ تاریخ ادبیاته. حتما وقتی کتابش به دستم رسید و خوندمش میام اینجا راجعش مینویسم، چه چیزی دستگیرم شد، چه نشد، چه خوب بود و چه خوب نبود.

این روزا دوران خلوتی رو دارم سپری میکنم که بشدت باهاش سازگارم. این دوران خلوتی کمکم کرد تا بالاخره به آرزوی دیرینه‌ام نزدیک بشم، خوندن کتاب فراوون. قبلا داشتم توی دنیای هنر تلاش میکردم. حالا شیفت پیدا کرده روی ادبیات. حس میکنم دنیای رنگ ها و کلمات تنها پناهگاه‌های روانی و ذهنی و عاطفی بشریت باشن، آدمو جوون و بیداردل و روشنفکر نگه میدارن و برای من به شخصه تنها روزنه‌های امید توی این روزگارن. قبلا رویای خلق اثر خارق‌العاده ای رو داشتم که جهان و آدماشو تا سال‌ها متاثر کنه ولی فهمیدم فعلا همین که خودمو انسان پرورش بدم به قدر کفایت خارق‌العاده هست. مضافا بر این اینکه شاهکارای هنری و ادبی همه از فکرایی زاده شدن که انسانیت در خوی و سرشتشون بوده. بدون انسانیت نمیشه دنیا رو متاثر کرد و تغییر به وجود آورد... و انسان بودن چقدر سخته. اینکه خوش فکر کنی و ارزنده، اینکه سرت پر باشه از تحلیل‌های به‌موقع، اینکه لبریز باشی از رفتارهای لطیف و دقیق و شایسته، اینکه بتونی بدون منت فداکاری کنی و بگذری، اینکه به وفتش محکم باشی و نه بگی و جسارت و حتی رذالت بخرج بدی، همون رذالتی که شکسپیر میگه اگه به وقتش به کار ببریش نیکو و نافع میشه. اینکه زیبایی و حسن رفتار از وجناتت بیداد کنه، اینکه بتونی عمق حرف‌ها، نگاه‌ها، تصویرها و فکرها رو دریافت کنی. اینکه ذهنت اونقدر ورزش کرده باشه که ارزش‌شناسی بلد باشه، اینکه دلت اونقدر تمرین کرده باشه که مطابق ارزش‌ها بزرگ شده باشه، اینکه هیچ موضوع کج و گوشه‌داری در تو راه نداشته باشه و به تو و وجود تو شباهتی نداشته باشه و و و...

شایسته بودن و انسان بودن خیلی کار سختیه.

۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۴ آبان ۹۹ ، ۱۷:۴۹
طاهره نیک مهر

برای آنچه میخواهید، تا کجا حاضرید از خط قرمزها عبور کنید؟

عده‌ای هستند که وقتی چیزی را میخواهند اصلا خط قرمزی برایشان وجود ندارد. هیچ محدودیتی متوقفشان نمیکند، همیشه دروازه‌ جدیدی پیدا میکنند تا از آن عبور کنند به این امید که پشت آن همانی باشد که میخواستند. ولی گاهی گیت‌ها را یکی پس از دیگری میگذرانند بی آنکه آنچه در انتظارش بودند بیابند. اما باز هم خط محدودیت را جابه‌جا میکنند و آن را به محلی دورتر منتقل میکنند تا پا فراتر بگذارند و پیشتر بروند و همینطور ادامه میابد.

نمیدانم غرور است یا خودخواهی، شاید هم هردو یکی باشد که همچون افساری به گردنشان، دائم مجابشان میکند که هنوز مرحله پذیرفتن و واقع‌بینی فرا نرسیده، جلوتر برو و آن خط قرمز را هم رد کن. از آن یکی هم بگذر. عیبی ندارد هرچقدر هم که تو را خیالباف کند.

کم‌کم باوری کاذب در آن‌ها شکل میگیرد که برای رسیدن به آنچه میخواهند اما در قدرت اختیارشان نیست، هیچ محدودیت و حریمی وجود ندارد.

عاقبت چه بر سرشان می آید؟

۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۴ آبان ۹۹ ، ۱۷:۲۷
طاهره نیک مهر

چند روز است زندگی و افکار خرچنگی‌ام از آن وجه زندگی برایم رونمایی کردند که خیلی قبیح است. همان روی زندگی که آدم را وادار میکند بگوید:

"رحم هم خوب چیزیست بخدا."

"بد نیست کمی هم نمک شناسی و معرفت."

"جوانمردی کجا رفته که حتی گَردی از آن به رفتار کسی باقی نمانده."

 

یادم میاید وقت‌هایی را که غصه برایم چیزی نبود جز نگرفتن ستاره‌های دانش آموز برتر.

ذهنم پر است از سوال. سوال‌های دردناکی که بی رحمی‌های دنیا برایم از آن پرده برداشته است. بی جوابند تمامشان و کتاب‌هایم به کندی و سختی جوابشان را تحویلم میدهند. این را عمیقا حس میکنم که مفاهیم رنج‌آور حیات را بیش از آن چه باید، درک و دریافت میکنم. رنج و درد و غم برای من همچون اتاقی صدضلعی است که تمام اضلاعش با آینه پوشیده شده و تصاویری چنان تودرتو خلق شده که هزاران هزار کنج و گوشه جدید پدید آورده است. این چنین است که دریافت من از موضوعات رنج‌آور تمامی ندارد. من میتوانم صدها تعبیر و تفسیر و زاویه داشته باشم از ناراحتی‌ها. زاویه‌هایی که تمامی ندارند و من قادر به درک و تماشای همگیشان هستم. ذهن من اینگونه است. نسبت به ارزش‌ها بیش از حدی که بتوانم تجزیه و تحلیل کنم، فعال است. گاهی دیوانه میشوم ازینکه بقدر دریافت‌هایم، فعلیت ندارم. من میفهمم نگاهی که خستگی‌های روانی را یدک میکشد. متوجه میشوم وقتی دردی و غمی حتی از ثانیه‌های عمر کسی میکاهد. من رنج‌های تمام آدم‌های دنیا را با عینکی ورای دید بشری رصد میکنم و قلبم به ازای تک‌تکشان پژمردگی میکشد. من حتی میفهمم وفتی کسی رنجش را دفن میکند یا وقتی از همان ابتدا خود را برای ناراحت شدن دست کم میگیرد و میخندد و خود را مستحق ناراحت شدن نمیداند. همین هاست که باعث شده کمتر خود را به دست دنیا و مردمانش بسپارم، کمتر شرایط را واگذار کنم، کمتر اعتماد کنم. زیرا رنج احتمالی نهفته در تجربیات من تلخ نیست، زهر هلاهل است. دیدی بعضی تلخی‌ها تا ساعت‌ها و روزها از زبانت پاک نمیشود؟ من این چنین رنج میکشم. نمیتوانم به خاطر تجریه خود را نابود کنم. چون من تجربه نمیکنم. من همه موقعیت‌ها را زندگی میکنم. هرچند که تلاش کردم و در چند تجربه زبانم چنان زهرآلود گشته که هنوز که هنوز است اثر و ماندگاریش مانع از دل دادن به تجربه جدیدی شده است.

با اینکه در آرامش، گوشه‌ای دنج و بی‌تنش یافتم اما حتی مشاهده اطرافم ملال‌آور است. میبینم پستی‌ها و پلیدی‌ها را هنوز. لمسشان میکنم.

دوست داشتم رو در روی بعضی‌ها میگفتم:

- خیلی نمک‌نشناسی تو

- چقدر رذل و بی‌وجدانی

- تو پست فطرت را به قوی ترین وجودی که میشناسم سپردم. حتی خودم هم برای عاقبتت میترسم. البته خود احمقت ترس چه میفهمد.

- کسی به تو حرمت نگه داشتن یاد داده؟ فکر نکنم.

 

عجب عصبانیم من! ولی نه اصلا عصبانی نیستم. فقط تصور رو در رویی با برخی‌ها انرژی‌های انباشته و نهفته وجودم را آزاد میسازد.

ولی این را مطمئنم؛ من هیج موقع به هیج احدی این حرف‌ها را نخواهم زد. آن‌هایی که لایق این حرف‌ها هستند، برای من یا مردند یا در حال احتضارند. فقط داغی پشت دستم را نگه میدارم، آن هم برای از یک سوراخ دوبار گزیده نشدن.

۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۳ آبان ۹۹ ، ۱۸:۳۲
طاهره نیک مهر

عصبانی ام. خیلیم عصبانیم. از خودم که فکر میکردم به یه عده خیلی نزدیکم و باهاشون صمیمی ام در حالی که اونا این احساسو به من نداشتن. ازینکه کلی سادگی کردم و مهربونی کردم و باعث شدم دورم پر بشه از آدمای آسیب رسان. من بزرگترین ضربه های زندگیمو از کسایی خوردم که فکرشم نمیکردم. برخلاف خیلیا من به راحتی نمیتونم این قبیل موضوعاتو هضم کنم. دائم یه چیزی توی وجودم اعلام میکنه که حل نشده باقی مونده. ولی میدونی چیه؟ گور باباشون. دارم سعی میکنم بیخیال و بی تفاوت نسبت به اونا، شاد باشم و زندگی کنم. این متن هیچ قصد و انگیزه ادبی نداره. بیشتر قصدش اینه منو از شر عصبانیتام راحت کنه. قبلا توی این جور موقعیتا غصه میخوردم. روح و روانم فلج میشد ولی الان عصبانیم. تحمل عصبانیت آسونتر از رنجه. شایدم فقط بخاطر تازگی این احساس اینطوری فکر میکنم. اما بنظرم احساس عصبانیت توش حق به جانبی ای هست که توی رنج و غم نیست، همینم تحملشو آسونتر میکنه.

امروز خیلی از رنجای زندگیمو حذف کردم. عادت کردن به پروسه جدید سخته ولی تا حالا که خوب پیش رفتم.

 

راستی برای من که سه روز اول دائم میومدم وبلاگم و متن مینوشتم، شاید اینکه چندین روزه نیومده بودم و هیچی ننوشته بودم حاکی از جوگیری توی روزای اول بوده باشه ولی خوبه که اینجارو واسه یه ذره جوگیری دارم. چون من آدمیم که نفرتم از جوگیری باعث میشه اشتیاق و هیجان اولیه ای که واسه موضوعات مختلف دارم بروز ندم و خویشتندار رفتار کنم. چون اصلا دوس ندارم آدم ناگهانی و برای مدت کمی به چیزی علاقمند و پایبند باشه و باز به همون ناگهانی و سرعت اون موضوعو به کل رها کنه. اینجوریه که به بعضیا میگن مودی و دمدمی، چون اجازه نمیدن علاقشون به یه موضوع از آب و گل نامطمئنی و نپختگی دربیاد.

 

خب این چند خط بالا رو باید مینوشتم تا فراموش نکنم. برگردیم به موضوع دایورت. من سرم و ذهنمو عین گوشی تلفن دایورت کردم روی بیخیالی و شادی و پررویی و زندگی شخصی. بسمه هرچی غصه خوردم که کی ناراحته و کی دلخور شد. حالا من دلخورم. با همه وجودم دلخورم و آخرین چیزی که بهش احتیاج دارم برطرف شدن کدورت و دلخوری آدمهای دلخوره، در این حد بهش احتیاج ندارم. نمیگم راحته، اتفاقا سخته ولی راحتتر از تلاش برای رفع ناراحتیا و حلشونه.

من بسمه هرچی که به پای آدما صبوری کردم. بسمه هرچی فرصت دادم به داشتن روابط سالم و صمیمی.

خوبیه خلوت اینه آدمو برای ناملایمات درونی قوی میکنه.

۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۳ آبان ۹۹ ، ۱۷:۴۱
طاهره نیک مهر

سلام. سلام به خودم در جایی که با نام رسانه متخصصان و اهل قلم ذوق زده‌ام میکند. وقتی این ترکیبِ ضمیمه‌ی کنار لوگوی بلاگ به چشمم میخورد در یک لحظه آنقدر احساس شور میکنم که انگار واقعا برای خودم متخصصی در این زمینه‌ام. اما چه کسی میداند! هنوز کلی راه مانده تا حداقل در شمار پیگیران اهالی ادبیات و هنر برشمرده شوم. بیشتر از همه این را دوست دارم که اینجا از خودم و احوالم راحت میگویم.

بگذریم. این بار میخواهم از آفتاب بگویم، از آبان و از پردیس. سه کتابفروشی. سه کتابفروشی که تمام آذوقه ذهنی‌ام را از آنجا تامین میکنم. میروم آنجا و تعدادی کتاب را که از مدتها قبل بررسی و انتخاب کردم، در یک لیست برای فروشنده میخوانم و مانند مادری صاحب فرزندان جدیدی میشوم.

در این میان آفتاب را کمی بیشتر دوست دارم. بخشی از دیوارش با برگ‌های پتوس پوشیده شده‌است. فضای درنظر گرفته‌شده برای کتاب خواندن شامل تعدادی میز است رو به روی دیوار شیشه‌ای که وقتی پشتشان مینشینی میتوانی عبور و مرور آدم‌های کمی را نظاره کنی. آن طرف‌تر کنار قفسه های کتاب تعدادی پاف امکان مطالعه میان انبوه کتاب‌ها را فراهم آورده و در فضایی چسبیده به سالن کتاب، کافه‌ای کوچک است که میتوان در آن دمنوش یا کافه‌ای نوشید. اما من عاشق قسمت‌های رواق مانندش هستم. محل‌هایی که مثل رواق‌های دورتادور صحن‌های حرم امام رضا مردم مینشینند و در عمق دیوار خلوت میکنند. مبل‌های چوبی طوسی- آبی رنگی در رواق‌ها یک فضای آرام و بی‌طرف و بی‌تنش به وجود آورده و دیوارهایش که تماما با اشعار و متونی پر شده‌است. صبر کن ببینم چرا من هیچگاه روی دیوارها را نخواندم؟ چرا دقت نکرده‌ام چه کتابی و آثار فکر و قلم کدام ادیب به دیوار جان بخشیده‌است؟ فکر کنم مبل‌ها هم طوسی- آبی نبودند! اینقدر کافه کتاب رفتم و آمدم، اینقدر در رواق‌هایش نشستم اما رنگ مبل‌ها انگار ذهنیتی بیش نیستند! از بی‌دقتی است یا آنجا زیادی بهم خوش میگذرد که این‌ها را الان نمیتوانم از حفظ بگویم؟ یک درخت در کنار یکی از رواق‌هاست که تنش در کافه است و شاخه‌هایش از حفره‌ای در سقف بیرون رفته و از دید پنهان است. اوایل فکر میکردم درخت زنده است و معماری کتابفروشی را طوری پیش بردند که منجر به قطع درخت و توقف حیاتش نشود. همیشه این فکر را میکردم و با خود میگفتم چقدر زبیاست کارشان. اینکه با حضور درخت، رسالت کاریشان که فروش کتاب و ترویج فرهنگست حفظ کرده‌اند. تا اینکه یکی از دوستانم بهم گفت "رسالت کاری کجا بود! این درخت مرده و مصنوعیه. فقط واسه زیبایی ظاهری طراحی شده". به سادگی من خندیدیم اما در قلبم ناراحت شدم که ایده زنده بودن درخت، خیال و خوش فکری‌ئی بیش نبوده که در سر داشتم. من به همه چیز همینقدر خوش‌بینم. حتی اگر یک نفر به وضوح بد کند در دلم به دنبال دلیلی برای خوب بودنش میگردم. میگویم نه شاید دلیلی داشته. شاید تحت فشار است. اشکالی ندارد یاد خوبی‌ها و مهربانی‌هایش بیفت، فداکاری‌هایش را به یاد بیاور. به خاطر خوبی‌هایی که سابق بر این داشته درکش کن و از بدیش بگذر. اینکه ازین اخلاقم چقدر آسیب میبینم موضوع جداگانه و مطلب دیگری است که باشد برای بعد. برگردیم سراغ کافه کتاب آفتاب. قفسه‌های مورد علاقه من در آفتاب آن ردیف های عریض و طویلی است که پر است از کتاب‌های ادبیات داستانی. کتاب‌هایی حجیم، ارزنده و پر از توصیفات زندگی و احوال شخصی آدم‌های تنهای تاریخ. جالب است تنهایی باعث به وجود آمدن دنیاهایی بسیار منحصر بفرد و متفاوت میشود که آدم‌های حاضر در جماعت به سختی به تجربه‌اش دست پیدا میکنند. در آن قفسه‌ها کسانی زنده هستند که سال‌ها از مرگشان میگذرد. هربار که میروم، برادران کارامازوف خیره‌ام میکند. آه حسرت را در دلم بلند میکنند. ابله میگوید بس است دیگر. چقدر نگاه؟ بخر مرا. میدانم که وقتش رسیده مرا ورق بزنی. اما هربار چشم‌هایم را به رویشان میبندم و میگویم بار دیگر. شماها خیلی گرانید و هنوز کتاب نخوانده دارم. اگر شماها را بخرم توی اتاقم هم داد و بیداد راه می‌اندازید که خواندن ما را در صف جلو بینداز. به همین شکل در جست و جوی زمان از دست رفته را از دست دادم. هرچه در جست و جوی زمان درست خریدنش بودم همه به فنا رفت. امروز دیدم یک نفر کل تنها مجموعه موجود را خریده و برده. حالا اگر بخواهم صادق صادق باشم خیلی هم ناراحت نشدم چون بقول آلن دوباتن که باز نمیدانم از کی نقل کرده بود "آدم باید حتما به شکل مریض و پاشکسته در خانه بیکار باشد تا بتواند در جست و جوی زمان از دست رفته را بخواند و تاب بیاورد جملات و توصیفات طولانی یک غلت زدن ساده در رخت خواب را که یک فصل کامل به طول می انجامد". راستی این را نگفته‌ام که یک موضوع کافه کتاب آفتاب را برایم خیلی خاص‌تر کرده: فروش بوک‌مارک‌های عروسکی دست‌سازم. در این مورد کافه کتاب را که از من حمایت کرد دوست دارم.

درست است که امروز از آفتاب سردرآوردم اما هدفم رفتن به آبان بود. فروشگاهی کوچک و قدیمی با موجودی احتمالی کتاب‌های قدیمی و کهن‌تر. یک کتابفروشی دو طبقه که میتوانی در طبقه بالا کتاب‌هایت را بخوانی و چک کنی. کمی دلگیر است اما ازینکه مانند قدیم‌ها باید کتاب‌هایت را در یک وجب جا در طبقه پایین دستت میگرفتی و میخواندی، تازه اگر میتوانستی تمرکز کنی، خیلی بهتر است. روی دیوار کنار پله‌ها پر است از عکس نویسندگان و مشاهیر ادبی. از همه جای طبقه بالا آن دیوار را بیشتر دوست دارم. حتی از خود کتاب‌ها هم بیشتر. حتی به فروشنده سن و سال دار اما سرحال آبان هم این را گفتم. "چه دیوار قشنگی، خیلی با ذوق و سلیقه اس". خلاصه امروز داشتم میرفتم آبان که کتاب بخرم. آخر مهمانی بود، مهمانی به نام تخفیف کتاب. تخفیف های فصلی مهمانی من است. وقتی نزدیک میشود لیست انتظار کتاب‌هایم را بالا و پایین میکنم و تقریبا ده تا از ضروری‌ترین‌ها را در نظر میگیرم تا بخرم. خیلی کیف دارد کتاب‌هایی را که کلی برای داشتنشان انتظار کشیدم بالاخره با قیمت منصفانه‌ای میخرم. منصفانه که میگویم منظورم نرخ تورم نامعقول مملکت خودم است، نه بهای اصلی کتاب. اما دستشان درد نکند که برخلاف وعده‌شان، کتابفروشی بسته بود. از صبح زود بیدار شوی تا صبح زود و در خلوتی کتاب‌هایت را بخری، مهدیه را ماساژ بدهی تا اجیر و بیدار شود، ساعت دهی که میخواستی راه بیفتی بشود یازده و نیم از بس حاضر شدن مهدیه طول میکشد و وقتی میرسی فروشگاه بسته باشد. امان از بد قولی و بی‌مسئولیتی که مرا خل میکند. چند روز پیش با فروشنده تلفنی حرف زده بودم. گفت فلان روز و فلان ساعت بیایید و حالا در همان فلان روز و فلان ساعت بسته است. بعد هم که زنگ میزنی میگوید: "نه اشتباه شده، ساعت شیش یه بعد تشریف بیارین". حیف که آبان را دوست دارم! اما باعث خیر شدند چون با مهدیه رفتیم کافه‌ای گرفتیم و در هوای سرد پاییز تا ساعت سه ظهر ویندوشاپینگ کردیم و قدم زدیم و پیاده‌روی کردیم و حرف زدیم و درد و دل کردیم. مهدیه را خیلی دوست دارم. تنها کسی است که ارتباط مرا با دنیای رویا و خیال‌پردازی زنده نگه داشته‌است.

پردیس را هم توصیف نمیکنم چون امروز دوبار از مقابلش رد شدیم و بسته بود و ناراحتم کردند.

آخر هم همان آفتاب مظلوم کم‌ادعا، زیر پر و بالمان را گرفت و در هوای سرد میان کتاب‌هایش ما را پناه داد. اما حیف که هنوز تخفیف آفتاب شروع نشده بود که کتاب‌هایم را بخرم. آنقدر کتاب‌ها هست که میخواهم بخوانم که ترجیح میدهم بگذارم به وقت مهمانی تخفیف.

راستی یک نکته‌ای را بگویم، درست است دست از توصیف سومین کتابفروشی مورد علاقه‌ام کشیدم اما شما مخاطبان فرضی من بدانید که دوستش دارم، آن هم به شکل خاص و شیک خودش.

راستی فراپه توت فرنگی خیلی خوشمزه است. رگه تلخ خوشایندی دارد. این هم یک تجربه جدید دیگر امروزم بود که دوستش داشتم.

یک تصویر دوست‌داشتنی دیگر امروز هم چادر کج سر مامان بود وقتی داشت از نانوایی برمیگشت. آدم دوست داشت وسط خیابان قربانش بشود.

و اما آخر امروز به عنوان ختم خوشی‌ها مهدیه برایم یک پیکسل کوچولو خرید که عکس خودش رویش است. من پیکسل دوست ندارم اما هدیه‌های کوچولوی ساده را چرا، خیلی. حالا پیکسلی را که رویش تصویر خرس قهوه‌ای کوچولویی با چشمان درشت تیله‌ای غمگین و مظلوم است، مثل وقت‌هایی که مهدیه با همین نگاه خواهش میکند تا ماساژش بدهم، خیلی دوست دارم.

امروز زندگی کردم.

 

۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۸ مهر ۹۹ ، ۱۹:۲۵
طاهره نیک مهر

قبلا گفته ام، در کپشن اینستایم. اینکه من به دنبال تمام احساسات اصیل و پرارزش و نابی هستم که روح آدمی ظرفیتش را دارد.

دنیا و زندگی کردن چه ارزشی دارد وقتی نتوانی از روحت به اندازه ظرفیتش استفاده کنی! مثل این میماند درختچه یاسی را در باغچه خانه ات بکاری تا رایحه مهربان یاس فضای زندگیت را پر کند اما درخت را مرتب آبیاری نکنی، چه فایده از ایده بوی خوش یاس و رسالت زندگی درختچه! رسالتی که باطراوت بودن و شکوفا بودن است تبدیل میشود به پژمردگی. شاید رشد کند و نمیرد و کاملا خشک نشود و حتی شاید اندکی شکوفه هم بدهد اما همه ظرفیت یاس بودنش به کار گرفته نشده است. شده است یک درختچه یاس نسبی! نمیدانم اصلا چقدر مثالم خوب بود. آخر من عاشق گل یاس و رایحه یاس و رنگ یاسی ام. پس بیراه نیست اگر مثال هایم نیز حول همین محور بچرخد :)

بگذریم. تمام حرفم این است که من میخواهم آن درخت یاسی باشم که درنهایت عظمت و شادابی و خوش عطری است، با شکوفه های فراوان. من نمیخواهم یک درختچه صرفا زنده باشم. این برای من کافی نیست. دریافت من ازین هستی به گونه ای است که نیاز دارم به تمام گنجایش روح آدمی فکر کنم.

در راستای همین هدف دائما در تلاشم صفاتی هم چون صبر، مدارا، فداکاری، محبت، خویشتن داری، پاکی، خوش فکری، بلند نظری، دگرخواهی، مناعت طبع را تا جایی در وجودم تقویت کنم که بخشی از ذات من باشند. چون بنظرم این ها میتوانند درحکم شکوفه های روح آدمی باشند.

اما ازین هم مطمئنم روح و روان به حقیقت شایسته چیزی بیشتر از یکسری صفات عالی و ممتاز است. این صفات بیشتر مثل پیش درآمدی بر شروع روند غنی سازی روح است.

۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۷ مهر ۹۹ ، ۱۶:۴۲
طاهره نیک مهر

از دیشب که این وبلاگ را برای خودم ساختم فکرم یکسره میجوشد دقیقا مانند کتری روی اجاق که برای چای دم کردن اعلام آمادگی میکند، ذهن من هم میسازد و میچیند همه فکرهای خاک گرفته گوشه انباری ذهنم را. خیلی خوشحالم گوشه ای را در این دنیای شلوغ و پر هرج و مرج مجازی یافتم برای خود خودم و احیانا اندک خوانندگانی که اگر هم روزی باشند از روی میل قلبی خودشان است. نه مانند جایی مثل اینستاگرام .

جاهایی مثل اینستا دیگر نمیتوانی خیلی از خودت بگویی. چرا؟ چون آنجا غالب موضوعات جنبه ای نمایشی به خود گرفته، حتی موضوعات و فعالیت های مثبت. خیلی ها در رقابت با یکدیگرند سر کیفیت زندگی و شخصیت و امکانات و معلوماتشان. آن هایی هم که دغدغه این رقابت را ندارند بی آنکه بخواهند تماشاچی این نمایش ها شدند. دیگر لازم نیست بگویم نقش تماشاچی در فرهنگ به بالفعل آینده شهرت دارد.

اینجا میتوانم از کتاب هایم بگویم بی آنکه سایه بازی های روشنفکری اینستاگرامی روی متن هایم بیفتد. از گل ها و گلدان ها و پرنده های همه رنگ سفالیم بگویم. از آن گلم بگویم که مریض است و مریضی اش به گل دیگری سرایت کرده. از سه شمعدانی کوچکی که تنها گل هاییست که خودم کاشتم و در سه گلدان آبی و زرد و خاکی رنگ، لبه پنجره اتاقم را تزئین کرده اند. از کاکلی بگویم، از لحظه ای که با چشم نیمه باز و سرکج کنج بالای اتاق را چک میکند یا آن وقت هایی که پشت پنحره خیابان را تماشا میکند. لحظه ای که میپرد روی جالباسی پشت در اتاق و لبه های کاغذ دیواری را میکند و جذاب تر از همه وقت هایی که گوش هایش نشانه های حضور مامان را دریافت میکند، عطسه مامان، سرفه مامان، صدای گوشی مامان، صدای کلید مامان، صدای خود مامان و... و بسته به حالش یا بلند و ممند سوت میکشد و صدا میزند یا جیغ ریز و ضعیفی میکشد و بیخیال به خوابش ادامه میدهد. از سیتکام هایم. ازینکه شب ها دیدن سریال هایم برایم حکم لحظه ای را دارد که آخرین سوال آخرین امتحان خرداد را با موفقیت جواب میدادی و خودکار را با احساس پیروزی کنار برگه ات میگذاشتی. از فکر های پیچیده و پنهانم. اینجا میتوانم همه را نقد کنم برای خودم. بگویم که چقدر دغدغه اخلاقیات را دارم و به دنبال مفاهیمی چون نجابت، اصالت، وقار و آرامش کوچه به کوچه درحال جست و جوی دنیا و تاریخ و آدمهای ادبیش هستم. اینجا دیگر نگران به خطر افتادن تواضعم نیستم. میتوانم بگویم چنتا کتاب خواندم و هرکدام چقدر جوگیرم کرده و فکرم را مشغول ساخته است. میتوانم بنویسم با چه حالی کتاب هایم را میخرم. میتوانم تعریف کنم امروز از لب پر شدن سر و دم یکی از پرنده های سفالیم (طوطو) نزدیک بود گریه کنم. میتوانم از چخوف نقل قول کنم. میتوانم تعریف کنم چقدر خواندن زندگی و حرفه همینگوی امروز صبح به جانم چسبید. میتوانم بگویم چقدر نیچه را دوست دارم بدون اینکه شعارگونه باشد. میتوانم بگویم امروز کدام کتاب را به لیست انتظارم افزودم و کدام یکی را خریدم و با ماژیک هایلایت رویش را به نشانه افزودن به آرشیو کاغذیم خط کشیدم و خلاصه میتوانم خودم باشم بدون ترس اینکه دغدغه هایم به رسم این روزها هم طراز ادعاها و کلیشه ها بنظر برسد.

من واقعی، این روزها فقط کتاب است و فکر ادبیات. از صبح که بیدار میشوم کتابم را دستم میگیرم و میخوانم، زیر برخی جملات را با مداد اتود مشکی رنگی که همیشه ضمیمه کتابم است و کاکلی دائم نوکش را میشکند خط میکشم. گاهی جملات را دوبار میخوانم چون متوجه نشدم، گاهی سه بار میخوانم چون سه بار است که خواندم و مطلب را دریافت نکردم، گاهی فهیدم اما باز هم دوبار و سه بار میخوانم بس که عجیب فکر زیبایی پیش چشم هایم میابم. حال تصور کن این حال و احوال را در کپشن اینستاگرامی به اشتراک بگذاری! یک جوری میشود که به دلت نمینشیند و هر چند وقت یکبار تو را به شک می اندازد که نکند من هم جزو نمایش های اینستاگرامی شدم!

حالا اینجا برای فکرهای تو سرم و جملات سرزبانم مثل حرمسرای امنی می ماند. گل هایم جای خود را در اتاقم داشتند، کتاب هایم صاحب خانه ای بزرگ و زیبا هستند (کتابخانه ام)، طوطو هایم جای جای اتاقم لانه کردند، به کاکلی و خانه اش کنج دنجی بخشیدم. فقط صداهای توی سرم جایی را نداشتند تا خود حقیقی شان باشند. توی نوت های گوشیم مینوشتم، اما نمیدانم آپلود کردن چه خاصیتی دارد که سیصد چهارصد تا نوت گوشیم را در نظرم خانه خوبی برای متن ها جلوه نمیدهد. شاید به این امیدم که آدم های شبیه خودم یک روزی این نوشته ها را بیابند و بخوانند. همانطوری که خودم اینجا را یافتم.

۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۷ مهر ۹۹ ، ۱۵:۳۱
طاهره نیک مهر

زندگی من سرتاسر زندگی در چالش ها بوده، چالش هایی که از گفته ها و شنیده ها و دیده ها پیداست سالی به دوازده ماه برای هرکسی پیش می آید. چالش هایی که انقدر فکر تو را مشغول چیستی و چگونگی خودت و زندگیت میکند که رنج و غم و بی تابی کمترین پیامد های آن است، همان چالش هایی را میگویم که در نتیجه گذراندنش آدم عوض میشود، همان ها که نقطه عطف زندگی است و در جمله هایی نظیر "تا قبلش اینجوری بود، بعد ازون دیگه همه چی عوض شد" می آید.

مدت های مدیدی است قلم را به کناری گذاشته و فقط میخوانم، میخوانم و زیر جملات زیبا و ساده و آرام و پر معنی خط میکشم، میخوانم و تلاش میکنم افکار آدم های ناب را با خواندن نوشته هایشان ببلعم. در مزرعه ذهنم افکار ادیبان را همچون دانه ای میکارم به این امید که روزی ادبیات و هنر ثمره آن و ویژگی خاصه ام باشد.

اما ادعا ندارم که در خواندن کتاب ید طولایی دارم. اتفاقا خیلی نوآموزم، خیلی مبتدی، خیلی کارآموز مآب، مثل دانشجوی ترم یکی که سوراخ سمبه های دانشگاهش را هنوز نمیشناسد.

در این مدت که نوشتن مثل سابق را کنار گذاشتم، قلمم نیمه خشکیده است، آماج فکرها پابرجاست اما مترجمشان که قلمم بود خیلی خوب کلمه هارا ردیف نمیکند. فکرهارا طوری روی کاغذ نمی آورد که خاطرم جمع باشد جایی ذخیره شان کردم، آنقدر خوب جمله بندی نمیشوند که بگویم خیالت راحت، همه را به ورق های کاغذ سپردی و از فراموش کردنشان در امانی. فکرها می آید و من نمینویسم، فکر ها به سرعت ماشین هایی که کنار جاده از کنار آدم عبور میکنند و موهای آدم را پخش و پلا میکنند از ذهنم میگذرند و من بعد از چند لحظه لذت بخشی که با فکرهای تازه ام داشتم، همه را فراموش میکنم و بدون کوچکترین اثر نقطه میشوند در انتهای جاده فکرم. وقتی سعی در ثبتشان میکنم متن ها راضی کننده نیستند. امان از متنی که از فکری اعلی نشات میگیرد اما عیاری ندارد. اینجا فکر دارد پیش میرود اما روند پیشروی اش ثبت و ضبط نمیشود تا اگر روزی عقبگردی در طرز نگرش و تعقل و اخلاق و احساس اتفاق افتاد، کمکی باشد برای نجاتش. اما من به این نتیجه رسیدم که بنویسم، هرچقدر سخت، هرچقدر پرت و پلا.

من نتایج فکرهایی را که با رنج فراوان عایدم شده، به این راحتی ها تسلیم ایده‌آل‌گرایی ئی که برای دست نوشته هایم دارم نخواهم کرد.

شاید ذهنم از توصیفات بی نظیر کتاب هایی پر است که میخوانم و همین باعث شده جمله های خام خودم مرا قانع و راضی نکند. عیبی ندارد اگر علت این باشد. چون این متن های زیبا یک روزی در ذهن دم میکشد.

 

۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۷ مهر ۹۹ ، ۱۴:۵۵
طاهره نیک مهر